Part 58

1.2K 216 130
                                    

شانه ای از جنس نقره و تراش کاری شده و تزیین  شده از یاقوت در دست داشت و مشغول شانه زدن به موهای مشکی مادرش که هر از گاهی چند تار موی سپید هم بین موهاش به چشم میخورد بود...

طبق یک عادت دیرینه بعضی از مواقع که ملکه احساس ناخوشایندی داشت وظیفه اروم کردن روحش  به پسر بزرگترش واگذار میشد...حالا هم ووچان با لذت مشغول نوازش موهای مادرش با شانه تو دستش بود....

_چه چیزی باعث شده تا افکارتون این چنین بهم بریزه که این ساعت از شب من رو به اقامتگاهتون فرا بخونین مادر؟

زمزمه خوش اواش شنیده شد و باعث شد تا بالاخره ملکه از خلصه نا ارومش بیرون کشیده بشه....به محض قرار گرفتن فنجان دمنوش ارام بخش روی میز کوچک مقابلش توسط ندیمش چشم به سطح اروم مایع داخل فنجان داد و با لحنی که به شدت برای ووچان غریبه بود پرسید:

_تنها علت لشکر کشیت به گیجا به خاطر جسارت فرمانروای گیجاست؟

شوکه از پرسش مادرش در حالی که نگاهش به باریکه مشکی مقابلش بود لبخند عصبی ای زد و سریع جواب داد:

_بله....همونطور که صبح در حضور شما و امپراطور توضیح دادم تنها دلیلم برای این جنگ به همین خاطره....درضمن این جنگ برای ما منفعت و سود به همراه خواهد داشت....

_منفعت برای ما اون هم از یک شهر کوچیک دور افتاده تو دل سرما و برف؟
_شما عصبانی هستین مادر!

دست از شانه کردن موهای زن برداشت و بعد از برخاستن از روی زمین پیکر همیشه شکسته مادرش رو درو زد و مقابلش پشت میز روی تشکچه ای که از قبل اماده شده بود نشست...حرف زدن با مادرش اون هم وقتی که هیچ تصویری از واکنش هاش نداشت بی اندازه سخت و دشوار بود اونم حالا که فهمیده بود مادرش از واقعیت تصمیمش خبر داره....

_چیزی در رابطه با این جنگ هست که شما رو ازرده میکنه مادر؟
چشمهاش گستاخانه به چشمهای تیره زن خیره شدن....بچه ناسپاسی نبود اما باید اونشب یکسری حقایق رو برای خودش و مادرش روشن میکرد... دیگه سکوت کافی بود....

_پس راجبش میدونید؟؟میدونم که رو وون چیزی راجبش بهتون نگفته  می دونید چرا؟؟؟چون اون بچه در وفاداری بی همتاس و حدس بزنید این صفتش بی اندازه اغراق آمیزش به کی رفته؟؟؟معلومه....پدرش

اخم های زن در هم شد طولی نکشید که نگاهش با وحشت به لبهای پسرش دوخته شد...امکان نداشت ووچان در مورد حقایقی که 17 سال پیش اتفاق افتاد چیزی بدونه؟

_منظورت چیه؟
_میپرسید مظورم چیه؟؟؟؟منظورم دقیقا چیزیه که خودتون بهتر از هرکسی ازش باخبرید...هر چی نباشه شماهم قربانی اون ماجرایید اینطور نیست؟
لبخند هیستریک...پرش ابروی چپش...مشت شدن دستهاش....ووچان عصبی بود....عصبی از تموم سادگی های مادرش.....

Emperor Mistress Shygan "فصل اول"Onde histórias criam vida. Descubra agora