چانیول با لذت به لیستی که سهون کاملش کرده بود نگاه میکرد و باعث شده بود تا بکهیون در انتظار دونستن ماهیت واقعی اون لیست و اهمیت کامل شدنش توسط سهون مدام تو جاش تکون بخوره و زبونش رو برای پیدا کردن یه کلمه جا افتاده برای کشیدن حرف از زیر زبون چانیول به کار بندازه.... اما هیچ چیزی نبود...کلمه های لعنتی انگاره که باهاش دشمن شده بودن.....
_کار سهون عالی بوده....ممنونم که به دستم رسوندیش...
نگاه قدر دانی به بکهیون که کمی از حسادت سرخ شده بود انداخت و وقتی نگاه معنی دارش رو دید همونطور که میخندید پرسید:
_چیه؟
_اون لیست برای چیه؟
_اینقدر راجبش کنجکاوی؟
_همممم...
_این لیست،لیست وزرای فاسد حکومته...تا الان ما زمانمون رو وقف اصلاح ادمای کثیف خارج از قصر کرده بودیم ، همینطورتعدادی از مقامات پایین رتبه...
وقتشه که به عالی رتبه ها هم برسیم بکهیونا....
اما دلیلم برای اینکه سهون رو برای انجام این کار انتخاب کردم هم به خاطر دید
متفاوتش نسبت به ادمهاس.....اون منطق بی نظیری داره....به خوبی می تونه با کمی
بالا پایین کردن نگاهش افکار ادمارو بخونه....
_چچچ...که اینطور
بوی حسادت بینیش رو نوازش کرد...بعد از چند ماه دیگه بکهیون رو از بر بود...لبخند پر مفهومی زد لیست رو که داخل کتاب مخفی شده بود رو کنار گذاشت :
_حسادددتت شد؟؟؟
_منظورت چیه....؟
_منظورم کاملا واضحه شاهزاده...
_عقلتو از دست دادی ...چرا من باید به اون عجیب غریب حسادت کنم...حتی فکرشم منو دیونه میکنه....اون طوری برادرمو رام خودش کرد که هیچ کس دیگه ای نمی تونست انجامش بده...انگار نه انگار که برادرم یه روزی به
خونش تشنه بود...حتی اسمش هم باعث میشد اخماش تو هم بره... اما حالا وقتی که اسمشو میشنوه گل از گلش میشکفه...
_شاید چون برادرت دلایل خاص خودش رو داره...همینطور رازایی که تو نمی دونی...
_منظورت چیه ...کدوم راز؟
_نمی دونم!
شونه بالا انداخت و دوباره لبخند به لب اورد و چهار زانو به بکهیون نزدیک شد:
_اما راجب حسادتت....شاید سهون منطق بی نظیری داشته باشه...اما تو زیبایی داری که هیچ موجودی نداره بکهیونا....
چونه بکهیون رو با انگشت اشارش بالا اورد و نگاهشو تو چشمای بکهیون جا داد و با لبهایی که مدتی میشد از دیدن بکهیون خشکیده شده بود به ارومی گفت:
_هیچوقت نسبت به جایگاهت پیش من شک نکن...تو برای من اونقدر والایی که هیچ کلمه ای برای مدح و ستایشت نمی تونم پیدا کنم شاهزادم...
تنها می تونم با زبون بی زبونی ازت تعریف کنم....هاااااه حتی الان ...با همین تماشای سادت قلبم فشرده میشه بکهیون....
_چانیوالااااا....
_جانم شاهزادم....
رو زانوهاش بلند شد و خودش رو هم قد چانیول کرد:
_دوست دارم...
-واقعا؟
_بله واقعا....
صورت چانیول رو میون دستاش گرفت و باعث شد تا چانیول از اون لمس سرمست چشماش رو ببنده غرق تو لذتی که انگشتای جادویی بکهیون بهش تزریق میکرد بشه.
_شاهزادم...
اروم صداش کرد و سرش رو برای بوسه زدن به سر انگشتای بکهیون کج کرد...دونه به دونش رو بوسید....بوسه ای که هر لحظه بیشتر قلب بکهیون رو میلرزوند....کمر بکهیون رو بیشتر به خودش چسبوند :
_چرا دیگه هیچ موسیقی ای برام لذت بخش تر از شنیدن صدای تو نیست....این عادلانه نیست....عادلانه نیست که هر لحظه از روزم رو مدام با افکار تو سر کنم.....
تو با قلب من چیکار کردی شاهزاده بکهیون....
_جادو.....
چشماش رو به چشمای سردرگم و تشنه چانیول دوخت و گونش رو لمس کرد:
-پس افسونم کردی؟
لبخند زد و سرشو جلوتر برد:
_افسونگر.....
_چانا....
لباش رو تر کرد اینبار رنگ خواهش به چشماش زد:
_لطفا برای من همون سرو همیشه سبزی باش که هر چهار فصل رنگ زندگی و امید به خودش داره....
برای من مردی باش که همیشه زیر سایه عشقت در ارامش باشم....
_هااااه این لحظه رو دوست دارم...تموم این حسای خوب قشنگو دوست دارم شاهزادم...اینا پاداش من در ازای صبرمه....خوشحالم که برای بدست اوردنت صبر
پیشه کردم....
بوسه کوتاهی رو مهمون لبای بکهیون کرد و بعد از تر کردن لباش با شهد شیرینش ازش فاصله گرفت:
_دیر وقته بهتره زودتر برگردین به قصر!
-برگردم!
بکهیون ناراضی تقریبا داد کشید باعث شدت تا چشمای چانیول گرد بشن:
_بله...
-اینقدر ساده و اسون...
زیر لب اروم غر زد و سرشو پایین انداخت و هجوم داغی به گونه هاش رو حس کرد:
_این ساعت از شب به دیدنت نیومدم که یه کتاب کوفتی رو به دستتون برسونم
_پس دلیل دیگه ای هم داشتی؟
سرش و با شیطنت برای دیدن صورت بکهیون خم کرد :
_شاهزاده!!!
با لحن شیطون مخصوص به خودش گفت وسرش بیشتر خم کرد:
_خودت باید بدونی......
_چیو....
_همون چیزی که....
لب گزید و صورت سرخشو بالا اورد و گذاشت تا قلب چانیول با این صحنه بیشتر عاشق بشه :
_تو که منظورت.....؟؟
_منظورم همونه...
با داد بلندش حرف چانیول رو قطع کرد و باعث شد تا چانیول دوباره از ته دل بخنده..
_نمی دونم قلبم گنجایش اینو داشته باشه ....اینکه بخوام بیشتر با افسونگری هات اشنا بشم شاهزاده....نمی دونم می تونم تحملش کنم....این کاری که تو میکنی فقط گزیدن لب سادس اما بازی ای که با قلب من کرده خطرناکه....
می ترسم مبادا اسیبی بهت بزنم....چطوری می تونم اونطور که لایقش هستی نوازشت
کنم....اونقدر ظریف و بی عیب هستین که می ترسم ناخواسته صدمه ای بهتون بزنم.
_اما من بهش نیاز دارم...
دوباره سر پایین انداختو زمزمه ارومش چشمای چانیول رو وادار به بسته شدن کرد...بکهیون قدرت اینو داشت تا چانیول رو با عشقش مجازات کنه....مجازات برای اینکه همچین جراتی به خودش داده بوده...
_بیا کاملش کنیم....چند ماهی میگذره و ما فقط داریم راجبش دست دست میکنیم....
خجالت زده به چشمای بی قرار چانیول خیره شد و دست لرزونش رو دوباره رو گونه چانیول کشید:
_من امروز اماده ام....کسی به غیر از خودمون تو خونه نیست...همگی با چانسونگ بیرون رفتن...
خنده کوتاهی کرد :
_پس فکر همه جاش رو کردی؟
_هممم.فکر همه جاش الا تو....نمی دونستم چطوری بهت بگم ....
چانیول دوباره خندید و لباشو برای بوسیدن لبایی که مدام گزیده میشد جلو برد و وقتی لبای بکهیون رو میون لباش اسیر کرد شروع کرد به نوشیدن...اونقدر نوشید که
عطش لعنتیش برطرف شد....
هیجان....و انرژی ای که از بوسیدن بکهیون غارت کرده بود ارادش رو ازش دزدید...
سر هردوشون مدام تو جهات مختلف تکون میخورد و هر دو حریصانه به لبای هم بوسه میزدن...
بکهیون که به خاطر بوسه داغی که در حال رخ دادن بود خجالت رو فراموش کرده بود دستش رو بی قرار داخل لباس چانیول کرد و شکمش رو لمس کرد....
بدون جدا شدن از شهد شیرینش سریع بند هامبوک بکهیون رو کشید و پارچه ابریشمی با همون تلنگر چانیول از رو شونه های بکهیون پایین افتاد...
_از زیرش هیچی نپوشیدی؟
نفس نفس زنان پرسید و چشماش محصور بدن بی عیب بکهیون شد...سپیدی بی اندازش...
_میخواستم اسونترش کنم...
_لعنت....
چانیول درست قبل از بوسیدن بکهیون تارف رو کنار گذاشته بود...لب هاش رو به گردن بکهیون رسوند بوسه محکمی رو بهش زد....درگیر نکردن دندونهاش راجب بدن بکهیون کم لطفی بزرگی در حق خودش بود ...پس بدون فوت وقت دندونهاش رو به پوست لطیف بکهیون فشار داد....زندگی زیبا تر از این وجود داشت......
بکهیون نالان از درد و لذت که لبا و دستای چانیول بهش هدیه میدادن چشم هاش رو بست...سرش به دوران افتاده بود...این لذت فراتر از تصوراتش بود...همیشه به
تنهایی نیازهاشو رفع کرده بوداما حالا که بدنش با دستای بزرگ چانیول و لبای داغش لمس میشد بکهیون متوجه شده بود که فقط سر خودش رو شیره مالیده بوده.
_هااااه....چان..چانیول....
ورود دست چانیول به داخل شلوارش و سست شدن زانوهاش.....لب هاش رو تا سینه های بکهیون پیش برد و همونطور که غرق بوسیدن مجسمه
پاکیش بود عضو بکهیون رو لمس کرد.... و کم کم ناله های بکهیون رو که به فریاد های بی قرار شبیه بود رو شنید...لرزش بدنش....سرخی گونه هاش....لبایی که مدام گزیده میشد....
اگاه از ناتوانی بکهیون برای ایستادن رو زانوهاش کمکش کرد تا روی زمین رو لباسش دراز بکشه...
بوسه نرمی به لباش زد و ازش فاصله گرفت:
-خوبی؟
_هیچوقت اینقدر خوب نبودم...
_باورم نمیشه که این پسر لرزون که از چشماش شرارت میباره همون پسر خجالتی قبله....
_باورت بشه...این توانایی خودت بوده....تو روح بی شرممو بیدار کردی...هاااه...هاه..ههههاه
عضوش دوباره میون انگشتای چانیول اسیر شد لبای خواستنیش از هم فاصله گرفتن
_این بلبل زبونی فقط سخت ترش میکنه شاهزاده...
دوباره سمت لبای بکهیون هجوم برد...وقتی که لباس لعنت شده چانیول رو مزاحم
برای لمس دید ...
سریع گره هامبوکش رو باز کرد و پارچه مزاحم رو کنار زد و دستاش رو به منبع گرمایی که هر لحظه بیشتر در حال ذوب کردنش بود رسوند.... و بعد هم شلوار چانیول......
برخورد انگشتای داغ و کشیده بکهیون با عضو چانیول کافی بود تا چانیول بی ملاحظه تر از قبل بشه...
لباشو از لبای بکهیون جدا کرد و ناله بلندش رو تقدیم گوشای شاهزادش کرد.....
_نمیخوای شروعش کنی...
بکهیون همونطور که عضو اماده چانیول رو لمس میکرد پرسید و با لذت به بسته شدن چشمای چانیول و ناله های مردونه اش که به کمک صدای کلفتش بکهیون رو از خود بیخود تر کرده بود نگاه کرد...
_میخوام...
از بین دندونای بهم چفت شدش نالید و سریع کمرش رو صاف کرد....
عضوش از میون انگشتای بکهیون رها شد نگاه خمارش برای پیدا کردن حفره بکهیون پایین رفت....
حفره صورتیش که مدام باز بسته میشد....
عقلش رو از دست داد.....
سرش نزدیک تر رفت و مشغول نوازش ورودی بکهیون با زبونش شد....
بکهیون تو اون لحظه نمی دونست که باید به چی چنگ بزنه تا حس عجیبی که بهش دست داده بود رو مهار کنه....
همه چیز فراتر از تصوراتش بود اما همه اون حسای خوب به یکباره با فرو رفتن عضو چانیول داخلش فرو ریخت....
ناله بلند هر دو سکوت حیاط بزرگ خونه چانیول رو بهم زد.....
ناله بکهیون از روی درد و ناله چاینول از روی حس بی نظیری که بکهیون باعثش شده بود .....فنجون چایی که توسط جی اون پر شده بود رو دوباره به میز برگردوند و با لبخند جواب سئوال جی اون رو داد:
_شنیدم که به شرق رفتن....حتی تصورشم نمیکردم که اوضاع پایگاه های مرزیمون اینقدر نا به سامان باشه....
جی اون دست از نوازش شکم بر امدش برداشت و سر بلند کرد و با لبخند هیجان زده ای به سهون نگاه کرد:
_شنیدم که خودشون فرمانده ها و سربازای متخلفو تنبیه میکنن...هاااااه حتی تصور شم باعث سیخ شدن موهای بدنم میشه.... با اون جذبه لعنتیش ...خدای من...
جیغ ذوق زده ای زد و باعث شد تا اخم های سهون تو هم بره ...بلافاصله از رو صندلی بلند شد و فنجون چای رو از دست جی اون گرفت و رو میز برگردوند:
_خیال بافی راجب ولیعهد کافیه...بهتره زودتر به خوابگاهتون برگردید و استراحت کنید...ماه اخر بارداریتونه دوست ندارم سلامتیتون به خطر بیوفته...
از بازوی جی اون گرفت و کمکش کرد تا بلند شد...
_ممنون که دعوتمو قبول کردی...اگر تو تو قصر نبودی من حتما از تنهایی می پوسیدم..
امیدوارم ولیعهد تا اخر این ماه برگردن...
_به طور حتم همینطوره بانوی من....
_راستی درسته که امپراطور قراره به شیلا سفر کنن؟
سهون دامن جی اون رو برای پایین رفتن از پله ها کمی بالا داد:
_بله...جشن بزرگی برای بدنیا اومدن اولین فرزند امپراطور شیلا برگزار شده...ایشون
قراره به همراه مقامات به این سفر برن...
_اما خطرناک نیست؟ترک قصر زمانی که هم ولیعهد هم شاهزاده یوهان خارج از قصر هستن؟
دامن جی اون رو مرتب کرد و وقتی از صاف بودنش مطمئن شد کمرشو صاف کرد و لبخند ارامش بخشی زد:
_شاهزاده بکهیون هستن...همینطور ملکه و باقی مقامات ...به زودی ولیعهد و شاهزاده یوهان هم برمیگردن...پس نیازی به نگرانی نیست بانوی من...
-خیالم راحت شد....تا وقتی که تو هستی من نگران هیچ چی نیستم هونا....
_باعث افتخارمه که وجودم نگرانی هاتون رو برطرف میکنه...
_بازم که داری با احترام با من صحبت میکنی
_شما الان همسر ولیعهد هستین به زودی ملکه این قصر میشین...من باید احترام خودمو به جا بیارم تا باقی خدمتکار ها هم حد و اندازشون رو بدونن.
بانو سان...لطفا بانو رو تا خوابگاهشون راهنمایی کنید...در ضمن از پزشک دربار بخواید تا چاره ای برای سردرد های صبحگاهی بانو پیدا کنن....براشون چای بابونه دم کنید و هرشب قبل از خواب بهشون بدین تا بنوشن...
غذاهای دریایی هم به مذاقشون سازگار نیست ...به اشپزخونه دربار تذکر بدین تا از
لیست غذاهای بانو حذفشون کنن.. شب ها هم اگاه بخوابید هر لحظه امکان بدنیا اومدن شاهزاده وجود داره...
_اطاعت میشه پیشکار...
دخترک سر تعظیم فرود اورد بعد از احترام به سهون جی اون رو برای برگشتن به خوابگاهش راهنمایی کرد....
نگاهش رو به دور شدن جی اون دوخت...تنها کاری که از دستش برای جبران خیانت بر می اومد... شرمنده بود....
اه غمگینی کشید و تا خواست به سمت اتاق خودش بره سربازی نفس نفس زنان بهش نزدیک شد... کمر خم کرد و بریده بریده گفت:
_منو ببخشین پیشکار...اما مردی بیرون دروازه ها چند روزی هست که اصرار به دیدن شما داره...
_یه مرد؟
_بله...یه تاجر...
_اسمش رو بهت نگفت؟
_نه متاسفانه...اما به نظر می اومد که ادم با نفوذ و محترمی باشن
_خیلی خب...به اتاقم راهنماییش کن...
_اطاعت امر میشه....
ابروهاش گره خوردن....یه مرد؟؟؟؟
اون چه کسی بود؟
VOUS LISEZ
Emperor Mistress Shygan "فصل اول"
Roman d'amourجونگین ولیعهد امپراطوری بزرگ باکجس و سهون برادر کوچکش که از کودکی خارج از قصر زندگی میکرده... چی میشه اگه برادر کوچک تر یه روز به قصر برگرده و باعث شه قلب جونگین با تموم نفرتی که ازش داشته به تپش بیوفته..... کاپل:#کایهون #چانبک #کریسهو ژانر:تاریخی...