Part 33

1.3K 246 6
                                    

برای اولین بار تا اونحد نوشیده بود...حس سبکی و سرخوشی باعث شده بود تا کمی از دنیای بی
اندازه بی رحمش فاصله بگیره...
عادت بد مستیش توسط جونگین کشف شد .... ولیعهد بدخلق بهش اخطار داده بود تا بدون اون هیچوقت مست نکنه اما سهون گاهی اوقات حرف گوش کن نبود..مثل اون روز...

اسمون رخت سیاهش رو به تن کرده بود...کوچه ها شلوغی اول شب رو نداشت و سهون متعجب بود اون حجم از شجاعت رو از کجا اورده...

قدم هاش سست و متزلزل بودن...هیچ کنترلی رو پاهاش نداشت و مدام به جهات مختلف تلو تلو میخورد....

لباساش کثیف شده بودن و بوی گند شراب برنج از چند کیلومتریش هم به مشام میرسید.... مقصدش با وجود مستی بی اندازش مشخص بود...خونه ییفان...

جایی که بیشتر اوقات از دور تماشاش میکرد...ییفان الان خوشبخت بود؟
خوشبختی از نظر ییفان یعنی دور بودن از دردسر و مشکلات ....اون حالا از قصر و ادماش دور بود...پس یعنی خوشبخت بود.....
_تو خوشبختی ییفان...چون مثل من احمق عاشق نشدی....
بریده بریده خندید و برای حفظ تعادلش به دیوار سنگی کنارش چنگ زد....

-به محض تشخیص در خونه همونطور که پاهاش رو رو زمین میکشید و زیر لب به عالم ادم از جمله جونگین بی وفاش بد و بیراه میگفت جلوی در چوبی متوقف شد و برای اینکه تعادلش بهم نخوره پیشونیش رو به در چسبوند و مشتش رو برای کوبیدن به در بالا اورد...

با همون ذره جونی که تو بدنش داشت محکم به در چوبی کوبید و با صدای تو دماغیش به خاطر گریه زیاد از واقعیت کمی تلخ و کمی شیرینی که انروز متوجهش شده بود،ییفانش رو صدا زد.....

برادر بی احساسش رو...برادری که تو چند ماه گذشته حتی سراغی هم ازش نگرفته بود و با بی رحمی ازش رو برگردونده بود....گناه سهون چی بود.... عشق......

عاشق شده بود...عاشق لبخندای بی ریای مرد ترین مردی که دیده بود.....عاشق چشمای جادوییش...صدای ارامش بخشش...دستای بخشنده گرمش......

_هی احمق.....دلم براش تنگ شده.....من دلم براااااااااش تنگ شده ییفان....این در لعنتی رو باز کن مردک بدون قلب....هم تو هم اون جونگین لعنتی...هر دوتون عین همید...هم تو هم اون ولیعهد بی وجدان...دو رو....

_دیونه شدی؟این داد و بیدادی که راه انداختی برای چیه....

_تو اونجاااااییی....درووووباز کنننن تا نشکوووندمش...جرات داری اینبار هم طردم کن تا خونه لعنتیتو بااااخود لعنتی ترت اتیش بکشم.....

چشمای خستش رو رو هم گذاشت....سهون کی اینقدر بزگ شده بود که مثل یه انسان بالغ مست کنه و شجاع بشه....
_میخوام درو باز کنم سهون....محکم سرجات وایسادی!
_هوم....
_من که مطمئن نیستم...
در چوبی رو به سمت خودش کشید همین که پیشونی سهون از تکیه گاه عزیزش جدا شد طبق پیشبینی ییفان با سر و دهن تو بغلش فرود اومد و اگر ییفانی وجود نداشت به طور حتم اغوش زمین براش به زیبایی باز میشد. و به طور حتم چیزی از صورت زیباش باقی نمی موند......

Emperor Mistress Shygan "فصل اول"Donde viven las historias. Descúbrelo ahora