_سروووووورم.....
صدای طبیب سلطنتی با خوشحالی داخل قصر امپراطور طنین انداخت....
متواضع در برابر مرد سالخورده کمر خم کرد و تشخیصش رو به زبون اورد:
_ایشون بار دار هستن...بانو سوهیون باردار هستن سرورم....
امپراطور هیجان زده با چشمایی که به وضوح از شادی و خوشحالی میدرخشید از اخباری که شنیده بود به چهره ناخوش سوهیون که تو بستر بیماری به سر میبرد خیره شد و دست دخترک رو که رنگ به چهره نداشت، میون دستای خودش گرفت:
_تو بار دار هستی سوهیون ...پس دلیل ناخوشی احوالت بچه داخل شکمته....ها خدای من...
بوسه نرمی به دست سوهیون زد و لبخند اهنگین با شادیش رو به گوش تموم اشخاص حاضر داخل اتاق مخصوص بانوان ویژه امپراطور رسوند:
_سرورم...
سوهیون به زحمت لب های خشکیدشو حرکت داد و لبخند محوی به لب زد...پس بالاخره به هدفش رسیده بود....اون بچه می تونست سوهیون رو به تموم اهدافش برسونه...به دنیا اوردن یک شاهزاده به معنای اقامت در قصر بود....
و زمانی که سوهیون تو قصر ساکن میشد به راحتی می تونست نقشه هاش رو اجرا کنه..
اخبار بارداری معشوقه امپراطور به سرعت تموم قصر رو فرا گرفت....
و در این بین سهون مجبور بود تا چهره ماتم زده جونگینش رو وقتی داشت از فاصله دوری اشک ریختن مادرش رو تماشا میکرد ببینه.
در واقع تنها تماشای ساده نبود....جونگین ،دُر های با ارزشی که از چشمان مادرش سرازیر بود رو با نگاهش داخل صندوقچه احساساتش جمع میکرد.
از کودکی حجم زیادی از عقده هارو با خودش به همراه داشت....ارزوهای محال....پدری بی مسئولیت.... تنهایی..... شکست...........
از تموم این احساسات سلاح خطرناکی ساخته شده بود که به وقتش اواری میشد به سر تموم اونها.....
خودخوری بیش اندازه جونگین رو جایز ندونست....ولیعهدش....تک نگین قلبش....دیدن حال رنجورش سهون رو می ازرد....حالا از دست پدرش هم دلخور بود....
دست از فشردن انگشتاش به کف دستش برداشت....نزدیک به جونگین شد :
_دلتون میخواد تا به اقامتگاه خارج از قصر بریم؟
سهون اروم از مرد دلگیر کنارش پرسید و نگاهش رو به نیمرخ جونگین داد....
سکوووت....طولانی شد ....و سهون رو نگران کرد....جونگین در خواب ترسناکی به سر میبرد... سهون اگاه بود که افکار خوش ایند ،ملکه ذهن جونگین در اون لحظه
نبود...حاله سیاهی و خشمی که اطراف جونگین رو محاصرکرده بود ن رو به وچشم میدید......
بیقرار ناله نارضایتش رو سر داد...اون سکوت..برای سهون نباید به وجود می اومد...کلافه ....چنگی به هامبوکش زد و ناراحت از نادیده گرفته شدنش اخم کرد....قلبش به تب و تا افتاده بود...تنها برای دیدن یه چیز....لبخند ولیعهد...حتی
برای یه لحظه....
لعنت به محدودیتها...لعنت به چشم هایی که میدیدنشون....سهون اغوش مرد ناراحتش رو اون لحظه میخواست....
_سرورم.....
عصبی از سکوت جونگین صداش زد... و بالاخره لحن غم زدش شد دستی برای کشیدن جونگین از افکار سیاهش....
صورت محزونش سمتش چرخید....
چشمای لعنت شدش چرا خیس بود...و اون لحظه سهون انگشتاش رو سرزنش کرد....انگشتاش کجا بودن تا اشکای چشم ولیعهدش رو لمس کنن و جلوی افتادن مرواریدای با ارزشش رو به دنیای بی رحم بگیرن.
_بله هون....
کلمات به سختی از میون حنجره بهم قفل شدش بیرون اومد....
سهون با این صدا غریبه بود....با اون لحن غریبه بود....این جونگینش نبود...جونگینی که کلمه به کلمه ای که به زبون میاورد خُرد بودن سهون رو بهش اثبات میکرد..لرزش بدن سهون رو دوچندان میکرد.....به همه اثبات میکرد که بی همتاس....
این ضعف لعنتی.....این ضعف مناسب جونگین نبود....مناسب امپراطور اینده باکجه....
_اسباب اقامت 2 روزه خارج از قصر رو محیا میکنم.
جملش خبری بود....هیچ قصدی برای اجازه نداشت....حتی مخالفت جونگین هم براش اهمیت نداشت....تنها به ارامش رسوندن جسم و روح ولیعهدش مهم بود.... دور کردن اون خیسی از چشمای پر غرورش.... تحمیل شادی و نشاط به زندگی الماسش....
_مادرم تنهاست....غمگین و بی پناه....سالها در ارزوی عشق عمرش رو سر کرد اما تنها چیزی که نصیبش شد این بود....اشک و غم.
پشتش رو به صحنه دردناک مقابلش کرد و سمت سهون برگشت:
_تنها گذاشتنش کار درستیه؟
با چشمای غم بارش به چشمای کشیده سهون که ازحال و احوال جونگین خودش هم در حال دگرگونی بود نگاه کرد....
_بله ولیعهد....ایشون همیشه در نظر شما و شاهزاده بکهیون مظهر قدرت بودن....به نظر تماشای ضعفشون چه پنهانی چه اشکار ایده خوبی نباشه....
تنهایی بهترین مرحم برای زخم ایشونه....تا زمانی که زخم خورده خیانت کسی که عاشقش هستین نباشید نمی تونید پای درد و دل ملکه بشینید....
دستمال ابریشمی سپید رنگ رو از داخل کمر لباسش بیرون کشید....متاثر از موقعیت کنونیشون به خاطر محدودیتها نفس حبس شدش رو رها کرد و دستمال رو مقابل
جونگین گرفت.
_دیگه هیچوقت این اجازه رو به چشمانتون ندین.
_چه اجازه ای...؟
متعجب دستمال رو از دست سهون گرفت و به ارومی نم زیر چشم هاش رو با دستمال
خشک کرد.
_اشک ریختن....این چهره شما نیست سرورم....من نیاز به دیدن کوه با صالبت و پر
غروری رو دارم که استخون های منو به لرزه مینداخت.....
دوست ندارم کس دیگه ای اشک به چشمانتون ببینه...شما باید همیشه محکم باشین ولیعهد...
لطفا مقابل نا ملایمات زندگیتون کمر خم نکنید....با خودتون تمرین کنید ولیعهد....همه ادما اسیر هویت هایی میشن که خودشون خالقشونن.... هویت خودتون رو خلق کنید....
_باورم نمیشه....
لبخند کمرنگی زد:
_هر روز که میگذره...تو متفاوتی....سهون این بهار با سهون بهار گذشته فرق میکنه... هر باری که کتاب دستت میگری تو از نو دوباره خلق میشی و این برای من ترسناکه...
صورت سهون رو با نگاه ارومش نوازش کرد:
_میترسم که تولد های پی در پیت قراره چقدر تو رو عوض کنه.
سهون لبخند نا مفهومی زد مستقیم به چشمای جونگین خیره شد:
_فقط سعی دارم خودمو با شرایط حاضر وفق بدم....با تموم این اوصاف من همیشه
برای شما همون سهون دست و پا چلفتی ام...
لبخند بی جونی به مزاح سهون زد و اینبار نگاهشو به اسمون که رخت ابی زیبایی بدون گلدوزی با ابر ها به تن کرده بود خیره شد و همراه با اه دردمندش پرسید:
_حالا دلیل تنفرم از پدرو فهمیدی؟
نیشخند زد و اروم قدم برداشت...
_من بارها با این درد مادرم روبرو شدم....
اون پیر مرد به جای رسیدگی به مملکتش مشغول بازی با دخترای خوش برو روی حرمسراشه... بی اندازه به من و مادرم بدهکاره.....
_متاسفم....
شوکه از کلمه ای که شنیده بود از حرکت ایستاد و به پشت سرش جایی که سهون
بی حرکت ایستاده بود و سر به زیر مشغول خود خوری بود نگاه کرد:
_متاسفی؟؟؟؟تو برای چی؟؟کسی که باید متاسف واقعی باشه اون عوضیه نه تو...
_در گذشته من هم باعث به وجود اومدن این حس در شما و مادرتون بودم....
-تمومش کن
_ام.....
_گفتم تمومش کن اگر یه کلمه دیگه راجبش صحبت کنی زبون درازتو میبرم.....تنها کاری که بلدی ...به یاد اوری حماقتامه...حس من در گذشته به تو فقط حماقت محض
بودش...جرات داری یه بار دیگه راجبش حرف بزن تا ببینی چطوری می تونم پشیمونت کنم. زود پاهاتو تکون بده همراهم بیا پیشکار سربه هواااااااا میخوای که به خارج از قصر بریم؟
_بله....
سهون با لبخند جواب داد بعد از نزدیک شدن به جونگین که به شوخی چپ چپ نگاهش میکرد بند هامبوک ابی نفتی جونگین رو لمس کرد:
_به نظر هر دومون بهش نیاز داریم.... به تنهایی...
دلم براتون تنگ شده....با اینکه هر روز و هر شب کنارتون هستم با اینحال هیچ چیز نمی تونه عطش من رو
نسبت به شما زمانی که به اغوش میگیرینم و همراه هم عشق بازی میکنیم برطرف کنه.
_خیلی خب....برای رفتن به اقامتگاه خارج از قصر اماده شو.
_کمی پیش... با فرمانده کیم راجب ییفان صحبت میکردین؟
_هووم....
_خب....اینبار راضی شد که برگرده به قصر؟
_نه.....
-نه!!!
_اینبار خودم میرم سراغش!
_نیازی نیست...اگر اینطور میخواد پس اصرارجایز نیست....هر کاری که دلش میخواد
انجام بده ...فراموش کردنش کار سختی نیست....اون دیگه برای من فقط یه غریبس...
-راه بیوفت هوووووون...کم دروغ بگو راجب کاری که هیچوقت نمی تونی انجام بدی.... فراموش کردن ییفان برای تو غیر ممکنه.....
_ولیعهد.....
جونمیون بعد از احترام به جونگین نزدیک شد وبه بحث جونگین و سهون پایان داد و در حالی که از به زبون اوردنش میترسید گفت:
_همین الان به تالار اصلی احظار شدین سرورم
_به تالار اصلی!!!!!!
KAMU SEDANG MEMBACA
Emperor Mistress Shygan "فصل اول"
Romansaجونگین ولیعهد امپراطوری بزرگ باکجس و سهون برادر کوچکش که از کودکی خارج از قصر زندگی میکرده... چی میشه اگه برادر کوچک تر یه روز به قصر برگرده و باعث شه قلب جونگین با تموم نفرتی که ازش داشته به تپش بیوفته..... کاپل:#کایهون #چانبک #کریسهو ژانر:تاریخی...