Part 47

988 208 70
                                    

تاریکی رخت سیاهش رو بر تن اشفته قصر کشیده بود... قصر در حال اماده باش کامل نظامی بود....
سرباز های زره پوش هر کجا از قصر به چشم میخوردن و همین دلیل ترس پسرک دلشکسته شده بود...

اگر نقشش شکست میخورد در واقع خودش با دستای خودش چانیول و بکهیون رو کشته بود...
وقتی از ییفان نامه ای دریافت کرد و از جزئیات نقشه اماده شد تموم عزت نفسش از بین رفت...
و حالا به قصد وداع در قصر اصلی حضور داشت...

مدتی میشد که در سکوت نظاره گر اقامتگاه سرورش بود....
لعنت...لعنت به احساسات بی پایانش نسبت به مردش... مردی که مدتی میشد با ساز ناسازگاری در حال رقص با سهون بود... رقصی که هربار دردناکتر از قبل سهون رو به زمین میزد... دستش مسیر اشنایی رو طی کرد .... قلبش این روزها عجیب ابراز وجود میکرد... درد داشت ... اونقدر زیاد که گاهی باعث خم شدن زانوهاش میشد... به نظر میرسید هر چقدر که فاصله بین خودش و جانانش می افتاد این درد هم بیشتر و بیشتر میشد.

تموم اعضای بدنش قصد خیانت داشتن... اول قلبش.. حالا هم چشماش... حس مروارید های سفید رو گونش تبدیل به یکی از عادتهاش شده بود.... بازهم داشت گریه میکرد...
باورش سخت بود.... حتی یک درصد هم راجبش فکر نکرده بود.... راجب جدایی.... اما مجبور بود... مجبور بود تا بگذره و بره....

اگر اونشب اخرین بارش بود پس نباید ثانیه ای ازش رو از دست میداد...
عزمش رو جذب کرد و قدم های لرزونش رو به سمت اقامتگاه برداشت....

_ورودم رو اعلام کنید.
مصمم دستور داد و منتظر برای اعلام حضورش به در ورودی زل زد....
غیبت بانوی اعظم و دو ندیمه دختر دیگه تنها یک معنی در اون ساعت از شب داشت... اونها در حال دراوردن لباس های سرورش و پوشوندن لباس های خوابش بودن....

همین که جمله خواجه به اتمام رسید سهون منتظر برای کسب اجازه ورود نشد....
بی توجه به اخطار خواجه از پله ها بالا رفت و بعد از دراوردن کفش هاش با هر دو دست درب مشبک چوبی که با کاغذ زخیم کاور شده بود رو باز کرد و وارد راه روی خوابگاه شد....

قدم های حساب شدش اون رو به انتهای راه روی طویل اقامتگاه رسوندن بدون معطلی درب اتاق خواب رو باز کرد و نگاه عصبانی سرورش رو به جون خرید...
جونگین درحالی که دستاش دو طرف بدنش باز بودن وسط اتاق ایستاده بود.....

چشمهای خمارش که خبر از مستی امپراطورش میداد به چشمهای خیانت کار خودش دوخته شدن....
روزی از تماشای چشم های خمار سرورش غرق در لذت میشد اما در اون لحظه.......

_مشاور شما نباید اینجا باشید.....
دایه اخطار داد و اخطارش با بی توجهی سهون روبه رو شد....  در حالی که سعی داشت لبخند متظاهرش نقاب چهره ترسیدش باشه  به ارومی قدم داخل اتاق گذاشت.... چشمهاش هنوزم در چشمان جدی جونگین غوطه میخورد....
لبخند ارومی زد و بدون قطع نگاهش گفت :
_امشب خودم انجامش میدم...لطفا من و سرورم رو تنها بزارید....

Emperor Mistress Shygan "فصل اول"Donde viven las historias. Descúbrelo ahora