Part2

1.9K 407 23
                                    

بار دیگه دستی به هانبوک ابریشمی یاسی رنگش کشید و برای بار صدم سئوال تکراری"مطئنی  توش خوب به نظر میام" رو از جیان پرسید و مثل هر دفعه یه جواب از دختر کلافه مقابلش گرفت"بله تو عالی به نظر میای  تا بحال هیچوقت به خوبی امروز نبودی"
اما دل سهون به این سادگیا رضایت نمیداد چون این اولین دیدارش با برادراش بود و این اتفاق کوچیک باعث شده بود  پر انرژی تر از هر روز به نظر بیاد جیان وقتی از صاف بودن سر شونه های  سهون مطمئن شد قدمی به عقب برداشت با بهت به ظاهر فریبنده سهون خیره شد.
واووو غلیضی گفتو به بازوی سهون ضربه زد:
_خانوادت نباید بعد از دیدنت زنده بمونن این یکی رو  از ته دل میگم عالی شدی.
سهون بعد از تعریف جیان لبخند خجالت زده ای زد و روبه ییفان کرد .
ییفان در حالی که به خاطرموقعیتی که توش قرار داشت خوشحال به نظر نمی رسید در جواب سهون لبخند زوری ای زد :
_خوب شدی...زیبا و کاملا لایق...اما اونا چیزی که باید ببینن ظاهر زیبات نیست ...اونا باید قلب زیباتو حس کنن.
قلب مهربونتو که بعد از تموم بدی هایی که در حقت کردن بازم به روشون لبخند میزنه
_ییفان...
سهون نتونست ییفان دوستداشتنیشو که از قرار معلوم حسابی کفری بود اروم کنه چون ندیمه شخصی امپراطور دنبالش اومده بود و بالاخر فرصتش رسیده بود تا سهون معنی خانواده داشتنو درک کنه
تو تموم طول مسیر با دقت به اطراف نگاه میکرد مسیر رسیدن به اقامتگاه پدرشو به خاطر می سپرد
عظمت قصر پدرش ستودنی بود و سهون تو شوک عظیمی فرو برده بود .
شک داشت که تموم اون نگهبانا که دور تا دور محوطه اصلی به چشم میخوردن زنده باشن .
تموم اون مردا مثل چوب خشک سرجاشون وایساده بودن و سهون می تونست قسم بخوره حتی نفس هم نمی کشن  تو دلش همشونو تحسین کرد و زود ذهنشو متمرکز چند دقیقه بعد کرد لحظه ای که با برادراش روبه رو میشد.
باید حرف میزد و ابراز دلتنگی میکرد یا ساکت می موند.
چرا فراموش کرد راجبش از ییفان بپرسه
همه جا ساکت به نظر می رسید و سهون عاشق ترکیب رنگ سیاهی شب و مشعل اتیش و نور ماه شب چهاره شده بود.
لبخندی به خاطر دلپذیر بودن شرایط قصر زد .
محوطه اصلی رو هم رد کردن و بعد از گذشتن از دروازه کوچکی که توسط چندتا از محافظین قصر که لباسشون با بقیه محافظین متفاوت بود سهون فهمید که بالاخره به اقامتگاه پدرش رسیدن.
تموم ندیمه ها خدمتکارها بیرون اتاق در حالی که کمرهاشون کمی خمیده بود با نظم ایستاده بودن.
همینطور نوازنده ها...
سهون لبخند کوچیکی زد  و منتظر موند تا بانوی اعظم ورودشو اعلام کنه و طولی نکشید که  تونست صدای مفرح بخش پدرشو بشنوه.
درحالی که زانوهاش به لرزه افتاده بود از پله های کوتاه ورودی بالا رفت و بعد از دراوردن کفشاش به محض کنار رفتن در کشویی وارد اتاق شد.
اولین چیزی که نظرشو جلب کرد میز های بزرگی بود که بیشتر فضای اتاقو اشغال کرده بود و روشون انواع و اقسام خوراکی ها دیده میشد و بعدش هم پدرش که با لبخند مهربونش در حالی که با دستش به بالشتک کنارش ضربه میزد.
همون لحظه بود که سهون متوجه شد به پدرش احترام نزاشته ...تعظیم عجله ای کرد و طبق خواسته پدرش فوراً کنارش پشت میز نشست.
خنده های امید بخش پدرش چیزی بود که باعث میشد سهون احساس شرمندگیشو کنار بزاره و برای فراری دادن قرمزی لپاش زودتر دست به کار بشه.
سرش پایین بود و از اینکه هنوزم برادراش اونجا نبودن تا به بی دستو پاییش بخندن ممنون بود.
در حالی که داشت خودشو سرزنش میکرد با احساس دست گرم امپراطور رو کمرش احساس بهتری پیدا کرد یه نوع ارامش که سهون تا بحال تجربش نکرده بود جسم خستش رو در برگرفت .
_راحت باش پسرم.
امپراطور به نرمی بیانش کرد و باعث شد سهون بیشتر عاشق اون مرد بشه.
مرد در حالی که نمی دونست چطوری باید سر صحبتو با پسری که نزدیک به17 سال بود ندیده بودتش باز کنه نا مطمئن گفت:
_نمی دونستم غذای مورد علاقت چیه برای همین دستور دادم تا از تموم غذهایی که جونای هم سن و سال تو دوست دارن اماده کنن.
_اوه نیازی نبود سرورم...من ادم پر خوری نیستم ...
_امشب باید بشی اگر نتونی انجامش بدی بکهیون همشونو میخوره ...
مرد خنده کوتاهی سر داد و یه نگاه به جای خالی اعضای خانوادش انداخت.
اونا دیر کرده بودن و  اصلا دلش نمی خواست راجب این موضوع که اونا قرار نبود در میهمانی حاضر بشن فکر کنه.
به محض شنیدن صدای بانوی اعظم کور سو امیدی تو دلش روشن شد و چشمای سهون شروع به خندیدن کرد.
اما اسمی که شنیدن چیزی نبود که هر دوی اون ها انتظارشونو داشتن.
درب کشویی کنار رفت و هر دوبانوی موقر و زیبا وارد اتاق شدن .هر دو لبخند محسور کننده ای به لب داشتن و سهون می تونست حدس بزنه بانویی که عقب تر ایستاده بود و به زیبایی یه پری بود خواهرش و بانوی جلوتر صیغه امپراطور بود.
_سرورم سلامت باشن
بانو سوریم با لحن اروم و وسوسه کننده ای گفتو همزمان لبخند صمیمانه امپراطور رو دریافت کرد.
_هر دوتون به زیبایی ماه هستین روز به روز درخشنده تر میشین...بانو سوریم شما هر روز جوان تر و زیباتر میشین و من پیر تر این بازی منصفانه ای نیست..
و تو سوریو در عجبم گلای داوودی چطور می تونن شکوفه بزنن درحالی که تو حتی از اون ها زیباتری.
امپراطور به طور ماهرانه ای قلب هر دو زنی که در حال حاظر تنها همدم هاش بودن به لرزه دراورد و سهون با اشتیاق معاشقه پدرش و معشوقشو تماشا میکرد.
همین که نظر بانو سوریم که تو لباس لیمویی بلندش کاملا لایق به نظر می رسید به سهون جلب شد سهون به سرعت از جاش بلند شد و در حالی که خوشحال از دیدنشون بود خجالت زده سرشو پایین انداختو به زحمت کلماتی که بارها با خودش تمرینشون کرده بود رو به زبون اورد:
_از دیدنتون مسرورم بانوی من...
کمرشو بیشتر خم کرد واب دهنشو به سرعت قورت داد.
بانو سوریم لبخند متواضعانه ای به سهون زد و با صدای دلنشینش در حالی که پشت میزی که سمت راست  امپراطور قرار داشت مینشست گفت:
_کاملا لایق...درست چیزی هستی که تصورشو میکردم مرد جوون.
می تونی بشینی.
سهون با لرزش عجیب زانوهاش به کندی نشستو تا جایی که می تونست صورتشو مخفی کرد.
دقایق کوتاهی گذشت اما هنوزم خبری از ملکه و پسرهای بزرگترش نبود.
نگاه  اشفتشو به ندیم ویژه داد و وقتی حرکت سر ندیمشو دید  در حالی که سعی در حفظ خونسردی و عصبانیتش راجب نادیده گرفته شدن دستورش رو داشت با خنده مصنوعی به غذاها اشاره کرد:
_بهتره که شروع کنیم به نظر میرسه ملکه ناخوش هستن و ولیعهد و شاهزاده هم در حال تیمار مادرشون.بدون اونا شروع میکنیم.
هیجان و انرژی بی اندازه سهون به سرعت فرو کش کرد لبخندش محو شد و با شوک به صورت پدرش که سعی تو حفظ لبخند نمادینش داشت خیره شد.
به خوبی می تونست ناراحتی و خشمو تو چشمای پدرش ببینه.
در واقع سهون تموم اینا رو تقصیر خودش می دونست چون دلیل حضور پیدا نکردن برادراش و ملکه بیماری نبود بلکه خودش بود.
سهون به سرعت داشت به حرفای ییفان می رسید و این تلخ ترین حقیقت براش بود.

Emperor Mistress Shygan "فصل اول"Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora