Part8

1.7K 392 12
                                    

افتاب از همیشه داغ و دلپذیر تر به نظر میرسید البته از نظر سهون.
با اینکه روز گذشته بازهم تحقیر شده بود اما طبق معمول روز بعدش کوچکترین اهمیتی به این موضوع نمیداد.
این خاصیت اخلاقش بود. سپردن خاطره های بد تو حافظه کوتاه مدتش.
صبحونه کاملی که سهون متوجه شده بود همون بانوی دیشبی دستور اماده کردنش برای سهونو داد بود ، با اشتها توسط سهون خورده شد....و تموم مدت توسط نگاه مشتاق سئوهیون  تحسین شد.
شب گذشته وقتی سهون از شدت ناراحتی بخاطر رفتار بی منطق جونگین از اتاقش بیرون رفت. و برای اروم کردن خودش زیر یکی از درختای بید کز کرد این اغوش سئوهیون بود که به روش باز شد. وسهون برای چی باید اغوش زن مهربونی مثل سئوهیون رو رد میکرد. وحالا که دوباره لباس های ابریشمی خودش رو به تن کرده بود و عزم برگشت به شهرو داشت احساس میکرد دلش قراره برای بانو چاتنگ بشه.
اما تموم حس های بی قرار سهون با دیدن بانوش اون هم سوار بر اسب به پایان رسید.
همونطور که نگاهش به اسب بی سرنشین بود در حالی که داشت اون اسب خوش قامت و زیبارو تحسین میکرد در حالی که کمی دهنش از ابهت اون اسب باز مونده بود پرسید:
_دارین جایی میرید؟
سهون پرسید و همزمان دستشو به سر اسب قهوه ای که سرش با خال های مشکی زیباتر شده بود کشید.
سئوهیون در حالی که بند افسار اسبش رو به دست داشت و روبند گلدوزی شده زیبایی هم نیمی از صورتش رو پوشونده بود لبخندی که به سختی تشخیص داده میشد به سهون مبهوت شده زد:
_به خاطرم اومد که کاریو باید تو شهر انجام بدم. اخه میدونی من تازه از سفر برگشتم برای همین اخبار زیادی از هان برای یه زن بیچاره و چشم انتظار دارم.
"زن بیچاره و چشم انتظار"با خودش تکرار کرد و  در حالی که چیزی از حرفای اخر سئوهیون متوجه نشده بود بی دقت حرف دخترو تایید کرد و با دقت بیشتری به اسب دقیق شد:
_سوار کاری بلدی؟
سئوهیون در حالی که جواب رو میدونست پرسید و همزمان پاهاشو داخل رکاب سفت کرد.
_از کودکیم اسب سواری رو یاد گرفتم.
پدر ییفان اینطور میخواست..
_ییفان؟
سئوهیون پرسید نگاهشو به سهونی که ماهرانه رو زین نشست داد و خیلی زود به افکارش قوت داد که سهون ادم معمولی ای نیست.
بعد از بردن پای مخالفش داخل رکاب بند چرمی افسارو بین انگشتاش گرفت و راجب پسری توضیح داد که تا به حال از پیدا نکردن سهون صد در صد جون به جون شده بود:
_اون ازم مراقبت میکنه مثل یه بردار...ییفان و جیان خانواده من هستن.
_اوه...
-من هم یه اسب دارم اسمش گَمِ
_گَم!!!
با تعجب به صورت مشتاق سهون که خیره شد و ادامه داد:
_خرمالو...تو اسم اسبتو گذاشتی خرمالو؟
_اره.
با ذوق همیشگیش گفتو برای توصیف دومین دوستش بعد از ییفان هیجان زده شد:
_اون واقعا دختر خوشگلیه.
رنگ قهوه ای روشنش واقعا خاصه...یه بار یه تاجر بهم گفت که نژادش اصیله...
اون واقعا خاص و زیبائه اما در مورد اسمش هم به خاطر رنگش هم به خاطر علاقم به خرمالو این اسمو براسش گذاشتم.
_جالبه...
کلمه کوتاهی که از بین لبای سئوهیون خارج شد و همون لحظه سهون با کوبیدن اروم پاهاش به زیر شکم اسب ،اون حیون زیبارو به حرکت دراورد و کمی از سئوهیون همراهانش فاصله گرفت.
در حالی که اونها هم با سرعت کمتری سهون رو دنبال میکردن جائه یونگ پرسید:
_چرا دارید همراهیش میکنید بانوی من؟
_همراهیش میکنم تا به شک و شبهه هام پایان بدم باید بفهمم مشامم درست بو کشیده یا نه...
مطمئن نیستم اما اون مثل یه نگین با ارزش میدرخشه....اگر حدسم درست باشه همه چی عالی میشه
همه چی.....

Emperor Mistress Shygan "فصل اول"Donde viven las historias. Descúbrelo ahora