Part 32

1.2K 258 18
                                    

انگشتاش محکم دور موهای پریشون فرمانده مرزی پیچید...خیسی موهای بهم چسبیدش به
خاطر پاشیدن اب برای بهوش اوردنش دست جونگین رو کثیف کرد...اما خشم بی اندازش مانع از این میشد که حتی بخواد به این موضوع فکر بکنه...

صورتش رو نزدیک برد و تو صورت مرد میانسال که حالا پر بود از زخم های ریز و درشت فریاد کشید:
_توی لعنتی چه گوهی میخوردی....بی شرف...تو حافظ این مردمی...

سر مرد رو محکم به عقب هل داد و بی اختیار کنار پای مرد تف انداخت.... خسته از تموم حواشی این اواخر بی رمق خودش رو رو صندلی انداخت و سرش رو میون دستاش
گرفت و با چشمای که به خاطر سردرد درناکش ریز تر شد بود به فرمانده مرزی که از دست هاش به تیر چوبی وسط میدان پایگاه اویزون شد بود نگاه کرد...

تمامی سرباز ها و فرماندها دور تا دورشون حلقه زده بودن باید جز به جز محکامخگه رو تماشا میکردن تا درس عبرتی میشد برای همشون...تا هشداری میشد برای همه...معرفی ترسناکی به عنوان امپراطور اینده باکجه بود...یه خط نشون
بزرگ برای همه متخلفین..همه کسانی که پا فراتر از قوانین ولیعهد و امپراطور اینده میذاشتن...

_بدبخت کثیف....
به صندلیش تکیه زد و نگاه درندش به زخمی کردن بیشتر مرد ادامه داد...بی اندازه عصبی بود اونقدر زیاد که حتی می تونست بدون شنیدن توضیحات متخلفین نظامی، اونارو بکشه... برای اولین بار از پدرش ممنون بود....این سفر باعث شد تا جونگین با کثافط کاری های ادمای فاسد کشورش اشنا بشه.

_به نظرم دیگه کافی باشه..باقیشو بسپر به فرمانده کیم....
یوهان همونطور که کنارش وایساده بود گفت و دستمال جیبیشو سمت جونگین دراز کرد :
_صورتتو پاک کن خونی شده!
_ممنون...

_اروم بود اما صادقانه ...این سفر جونگین رو با جنبه های مثبت تری از برادر بزرگترش اشنا کرد...شاید یوهان هم به اون بدی ای که فکرشو میکرد نبود...درست مثل سهون....

دستمال رو از یوهان گرفت و همونطور که عرق و قطره های خون رو از صورتش پاک میکرد از رو صندلی بلند شد و قبل از رفتن تیر خالصی رو به افکار وحشت زده سربازا و فرمانده ها زد:

_این سرنوشت متخلفینه...اون زن هایی که اسیر کردین همینطور دختر بچه ها و پسربچه هایی که ازشون استفاده جنسی میکردین همشون مردم کشورمون هستن...

فکش دوباره به خاطر به یاد اودن واقعیت فشرده شد...چند قدمی رو برداشت و به یکباره شمشیرش رو از غالف دراورد...
تیغه شمشیر به سمت اسمون نشونه کرد و بازتاب نور خورشید با لبه تیغه همینطور صالبت و جذبه ترسناک جونگین چشم تمامی سربازان و فرماندهانی که تو محوطه حضور داشتن رو زد و فریاد سهمگینش لرزه بی اندازه ای رو به دلشون انداخت:

_به خدا قسم اگر بار دیگه شاهد این کثافط کاری باشم بیمی از ریختن خون تک تکتون ندارم...و بدونین این اخطار اخرین اخطار من خواهد بود . مظهر قدرت....لبخند ارومی تشکیل شد رو لب های یوهان و جونگین رو تا خروجی دنبال کرد...برادر کوچکترش بی اندازه لایق بود....


Emperor Mistress Shygan "فصل اول"Donde viven las historias. Descúbrelo ahora