Part 59

1K 206 72
                                    


دستاش طبق عادت پشت کمرش گره خورده بودن و قدم هاش بی شباهت به قدم برداشتن های جونگین نبود....به نظر میرسید ووچان در تقلید از پدرش کاملا موفق بوده.....
اروم قدم برمیداشت و هر لحظه بیشتر بهش نزدیک میشد...به پیکر اشنای مردی که رزوگاری بهترین همبازی و استادش بود...اما حالا چی؟؟؟
_منظره قشنگیه.....

لحن سرد و خشکش شنیده شد اما سهون همچنان بدون هیچ واکنشی در جای خودش ایستاده بود و خیره به دریاچه یخ زده بود...تقریبا جا خورد...انتظار همچین روزی رو به این سرعت اصلا نداشت....

_تا چند روز دیگه از بین میره...هوا گرم شده و یخ  دریاچه سست... هنوز چند روزی نیست که از رفتنتون گذشته...ملاقات دوبارتون شگفت زدم کرد

بالاخره رو برگردوند و نگاه پوچش رو به چشمای ووچان داد همراه با لبخند همیشگیش...لبخندی که هر کسی رو گرفتار خودش میکرد...حتی ووچان....فقط کمی مدارا لازم بود....
ابروهاش از تعجب بالا پریدن.... یه چیز عجیب بود... اون نگاه، نگاهی نبود که یک نفر به یک غریبه داشت ... اون در مورد هویتش میدونست و ووچان در این باره شک نداشت

_اینجام تا خاک سرزمینم رو گسترش بدم....برای اینکه نظر وزرای احمق کابینه رو جلب کنم مجبور به همچین نمایش هایی هستم....

لازم به درنگ نبود... مرد مقابلش از واقعیت با خبر بود... لب برچید و اخمش رو پر رنگ تر کرد...از پیش نرفتن نقشه هاش اونطور که دلش می‌خواست بیزار بود...

_خوب بزرگ شدی....صادقانه هیچوقت فکرش رو هم نمیکردم که بتونم دوباره ببینمت.....
با لحنی ازرده گفت و نگاه دلتنگش رو به جای جای صورت پسرک داد...پسرک؟! نه...اون حالا  مردی برای خودش شده بود....دیگه از اون چهره معصومانه بامزه چیزی وجود نداشت... سهون حالا تنها خشم و نفرت میدید....

خوب بزرگ شده بود؟! نیش خندی کمرنگ لبهاش رو چین داد و چشمهاش با حالت ازرده ای خیره به نگاه سهون شدن... از اون چشما متنفر بود.... از نگاه اون چشما بیشتر....

_عموجان تو تقریبا سوپرایزم کردی...چطور متوجه هویت واقعیم شدی؟
ادای کسانی که شگفت زده شده باشن رو دراورد و سهون خوب میدونست که تموم اون حالت ها نمایشی بیش نیستن....با مهربانی لبخندی به لب زد و جواب داد :

_تو و سولهیون قول و قرار هایی گذاشته بودین... اون دختر هم نمی دونست چطور باید هیجانش رو تخلیه کنه و در اخر همه چی رو برام تعریف کرد...پسری که دیدم در واقع پسر بزرگتره امپراطور باکجس و قراره ولیعهد باکجه من رو به عنوان همسرش...ملکه اینده باکجه انتخاب کنه... تو واقعا حریصی که تصمیم داری همچین دختری رو برای خودت انتخاب کنی.....

سعی کرد لحنش با کمی مزاح امیخته باشه...شاید اشتباه فکر میکرد.... شاید ووچان اونطور که حدس میزد نبود....

Emperor Mistress Shygan "فصل اول"Donde viven las historias. Descúbrelo ahora