Part 55

1.1K 217 85
                                    

17سال بعد..... 530 میلادی"گیجا"

"باد پائیزی ابرهای سپید را در آسمان می پراکند سبزه ها زرد می شوند برگ ها فرو می افتند غازهای وحشی به سوی جنوب پرواز می کنند

آخرین گل ها می شکوفند ارکیده ها و داوودی ها با عطر تلخ شان من را در رویای آن روز زیبایم که هرگز نمی توانم از یاد ببرم میبرند.
به رود خانه می روم برای سفری بر آب
کرجی بر آب می راند و با موج های سرسفید غوطه می خورد نی و طبل می نوازند و پاروزنان آواز می خوانند

برای لحظه ای سر خوش می شوم و آنگاه اندوه کهن باز می گردد من فقط زمان کوتاهی جوان بودم و اکنون دوباره پیر می شوم."

شعر با صدای دخترانه اشنا به پایان رسید و شک و شبه های مرد در رابطه با تنها نبودنش به واقعیت تبدیل شد.
سر به عقب برگردوند و چشم به وضعیت نامناسب لباس دختر داد.... سر تا پا گل بود انگار داخل گودالی از گل غلت خورده بودش..
_از کی اینجایی؟

با همون ارامش مختص به خودش سئوال پرسید و بالاخره دست از تماشای دریاچه یخزده برداشت و کاملا به سمت سولهیون برگشت.... دخترک نوجوان مورد علاقش..

_مدتی میشه...از دور تماشات میکردم.... عمو فکر نمیکنی دیگه بیش اندازه داری به خودت سختی میدی... کار هر روزت شده اومدن به اینجا و زل زدن به آب... بازم دیدن جریان اب و چهارتا ماهیگیر و قایق ران جذابیتی شاید داشته باشه... اما تماشای اب دریاچه یخ زده بدون حضور هیچ موجود زنده ای اصلا جالب نيست

دخترک شاکی از زندگی کسل کننده عموی جذاب پیرش مثل همیشه اعتراض کرد.... اما واقعا فایده ای داشت؟؟؟ تا بوده همین بوده...

_خدای من هر روز که میگذره بیشتر شبیه به جیان میشی... مادرت هم همیشه عادت داشت در مورد علاقه مندیهای من اظهار نظر کنه...

با ابروهای کمون شدش گفت و با کمک عصایی که چند روز پیش جیسانگ بردار کوچک دوست داشتنیش تراشش داده بود از تخته سنگ های ریز و درشت  بالا رفت و کنار دخترک شلخته جیان و چانسونگ متوقف شد:

_می تونم حدس بزنم چه روز سختی رو گذروندی...تونستی گیاهای مورد نیاز چانیولو پیدا کنی.....

_سخت بود اما یه چیزایی پیدا کردم....

_میبینم که چقدر برات سخت بوده....

نگاه سرزنش بارش رو به سولهیون داد و وقتی متوجه شد که بازهم اخمش برای از رو بردن سولهیون کافی نیست تسلیم شد و شروع به قدم برداشتن کرد:

_کی تونستی اشعارمو حفظ کنی؟

_خیلی وقته...

دخترک با حالتی خنثی جواب داد و همپای یکی از عموهای پیرش شد... شاید بهترین عموش...سولهیون باور داشت عموش بهترین شاعر تو نسل خودشه....
قدم تند کرد و با وجود لرزی که تو بدنش به خاطر خیس بودن لباساش داشت گفت:

Emperor Mistress Shygan "فصل اول"Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang