Part 23

1.6K 292 17
                                    

من هیچوقت تنها نبودم...هر وقت که احساس تنهایی میکردم کسایی که دوستشون داشتم رو تو ذهنم تصور میکردم اما حالا با وجود اینکه کنار تموم اون ادم هایی که دیوانه وار دوسشون دارم هستم بیشتر احساس تنهایی میکنم.
من باید بتونم تنهایم رو بی چون و چرا قبول کنم.....
باهاش اخت بشم....
باهاش اونس بگیرم...
بهش عادت کنم...
هیچ شکایتی وجود نداره چون این سرنوشت منه...تنهایی
عشق...
ترسناک و تاریک....
همیشه تصورم از عشق وجه دیگه ای بود ...من اشتباه میکردم یا تصویر واقعی عشق همین چیزیه که جونگین بهم نشون داده....فاصله گرفتن و مراقب بودن برای عاشق نشدن؟؟؟
این همون حسیه که هر ادمی برای تجربش بهش چنگ میزنه و از قضا شیرین ترین هم هست...
بله شیرینه....هرچند کم و زیاد...خشن و نا مهربون با من تا کرده باشه اما به نظر من همین عشق دست و پا شکسته ای که تجربه کردم عالی بوده...
هر روز کامل تر میشم....کارهام تبدیل شده به به یه روتین تکراری....هر روز صبح تا شب....و من همین تکرار رو هم دوس دارم...شاید تا قبل از اعتراف جونگین لرزش قلبم رو به پای ترسم ازش میذاشتم اما نه این حس ترس نیست و من هم به ولیعهدم علاقه دارم....
این رویاست...رویایی به زیبایی یه روز بهاری...دونه های برف و چلچله بلبل ها...رنگین کمان ارزوهای من اینبار دلنشین تر از هر بار دیگه تو اسمان قلبم چشم نوازی میکنه...دلیل خوشحالی این روز هامو رو خیلی خوب نمی دونم اما هر چی هست مربوط به یاقوت سیاه این اقامتگاه جادوییه....
سرمو پایین انداختم و بعد از زدن یه لبخند بزرگ ولیعهد رو تا کنار اسبش دنبال کردم....
به محض توقف کنار اسب زیبای ولیعهد بعد از خم کردن گردنم گفتم:
_بعد از شکار قرار ملاقات با وزیر خزانه دارید سرورم ...همینطور باید توسط پزشک سلطنتی چکاب ماهانه بشید...
_متوجه شدم...
با خوش رویی تمام جملم رو به پایان رسوندم و در مقابل تنها لحن سرد بیش اندازه لعنتیش گیرم اومدم...
تو بی تفاوتی قدمی به عقب برداشتم و از پایین به سوار شدنش رو اسب زیر زیرکی نگاه کردم...
به شرایط عادت کرده بودم...اینکه باید از ولیعهد مراقبت کنم و هر از گاهی پذیرای نگاه خشمگینش ،گیر افتادن چونم بین انگشتاش و برخورد لب هاش به لبام باشم...
با اینکه این اواخر ولیعهد به طور محسوسی سعی در بی محلی به من داشت و روابط و اربابو خدمتکاری رو حفظ کرده بود....
من هم کمتر سعی به نزدیک شدن بهش رو داشتم ...همونطور که در حال چینش اتفاقات شیرین چند روز گذشته کنار هم بودم با برخورد شونه ییفان به خودم طلبکارنه سمتش چرخیدم:
_چیه؟
_کر شدی؟
نگاه بدی بهم انداختو وقتی دوباره نگاهمو به مقابلم دوختم متوجه اسبم و همینطور خدمتکارایی که کنارش ایستاده بودن شدم....
_مشکلی برات پیش اومده ؟
ذوق زده از سئوال جونگین راجب پرسیدن احوالم اونم بعد از چند روز بی تفاوت لبخند محوی زدم:

_نه سرورم...
_پس معطل چی هستی...زود باش سوار شو...
_من...من هم قراره بیام!!!!
با تعجب خودمو نشون دادمو همون لحظه بعد از قرار گرفتن دست ییفان پشت کمرم سمت اسبم هلم داد و در اصل ییفان با لطفش اجازه نشون دادن بیشتر احمق بودنم رو به بقیه که هر کدوم تاسف بار نگاهم میکردن نداد...
بالاخره بعد از کلی شنیدن پچ پچ خدمتکارا و تکون خوردن سر جونمیون از رو تاسف و چشم غره جونگین سواره اسبم با یه لبخند احمقانه شدم و باعث شدم تا جونگین عمیقا چشماش رو رو هم بزاره و به طور حتم از انتخاب من به عنوان خدمتکارش برای صدمین بار ابراز پشیمونی کنه...
از خجالت سرمو پایین انداختم و فرصت سلام احول پرسی رو با "گَم" پیدا کردم....هیجان زده از اینکه داشتم بعد از مدتها سوارش میشدم دستمو رو گردنش کشیدم و زمانی که میخواستم حال دختر عزیزمو بیشتر بپرسم با برخورد دست ییفان به پشت گم و حرکت ناگهانیش در حالی که تعادل کافی برای کنترلش نداشتم جلوتر از جونگین از دروازه بیرون رفتم...بیشتر از این نمی تونست ابروم بره و همه اینا تقصیر ییفان بود.........



Emperor Mistress Shygan "فصل اول"Où les histoires vivent. Découvrez maintenant