Part6

1.5K 376 13
                                    

_خب چی شد؟
به سرعت نزدیک چانگسونگ شد.
در حالی که از اشتباهی که کرده بود میترسید پرسید و منتظر شد تا چانگسونگ حرف بزنه.
چانگسونگ سرشو نزدیک تر برد و اروم جواب داد:
_همونطور که خواسته بودین انجامش دادیم اما....
_اما چی؟
بکهیون وحشت زده و سرشو به معنی زودتر دهن باز کردن محافظش تکون داد.
_ولیعهد اونجا بودن سرورم....نمی دونم ولیعهد از کجا پیداشون شد و اون پسرو نجات داد.
_ولیعهد؟
بکهیون شوکه شده قدمی به عقب برداشت و در حالی که عصبانی به نظر می رسید با لگد به ساقه پای چانگ سونگ زد:
_بی عرضه های احمق...یه کارو نمی تونید درست و حسابی انجام بدین...
قرار بود فقط بترسونیدش بعدشم تو جنگل ولش کنید...برادرم اونجا چی کار میکرد.
بکهیون دوباره لگد محکم تر دیگه ای به زانوی پسر زد و احساس کرد که هر لحظه ممکنه قلبش از شدت ترس از برادرش بایسته.
_اون که متوجه هویتشون نشد هان؟آآ جونمیون چی جونمیون اونجا بود...
_لازم نیست نگران باشید.
چانگ سونگ به سختی گفتو بعد از صاف کردن کمرش ادامه داد:
_با اینکه عجیبه اما ولیعهد همراه با اون پسر فرار کردن...ایشون تنها بودن شاهزاده.
و به نظر می رسیده که از هویت اصلی اون پسر بی خبر بودن وگرنه چه دلیلی داشت که اون پسرو بخوان نجات بدن.
در ضمن اگر هم ولیعهد از این ماجرا بویی ببرن نباید خوشحال بشین در هر صورت شما فقط می خواستین به ایشون کمک کنین.
_خفه شووو.سعی نکن گندتو با دلایل مضخرفت توجیه کنی
اون احمقای خرابکارم بفرست برن بگو برای یه مدت مخفی بشن...فهمیدی؟
قصد داشت با تهدید سهون رو بترسونه و زودتر از قصر فراریش بده و یه طورایی هم به برادرش کمکی کرده باشه.
با اینحال از واکنش برادرش می ترسید ...
می دونست که جونگین به سادگی ازش نمیگذره چون سرخورد کار خطرناکی انجام داده بود


میلرزید و همین راه رفتنو براش سخت تر کرده بود.
"بهار لعنتی "
زیر لبش زمزمه کرد سعی کرد قدم هاشو هماهنگ با ناجیش کنه.
لبخند کوتاهی زد و سعی کرد از پشت سر اون پسرو دید بزنه.
واوو کوتاهی گفتو به اینکه اون مرد اونقدر تراشیده و خوش چهره بود حسادت کرد.
"اون واقعا جذابه""او خدا شونه هاشو نگاه کن""حدس میزنم یه اشراف زاده کله گندس""انگار نه انگار که هوا سرده"
سهون زیر لب مدام جونگینو نقد میکرد .اما این وز وز زیر لبی خیلی طول نکشید چون جونگین ناگهان از حرکت ایستاد رو پاشنه پاش چرخید و دستشو دور گردن سهون حلقه کرد و صورت سهونو نزدیک خودش کشید:
_تو کی هستی؟چرا اون ادما دزدینت....بهتره جواب قانع کننده بدی وگرنه همین جا خودم جونتو میگرم.
سهون فقط تونست با چشمای گرد شدش به چهره خشمگین مقابلش زل بزنه.
زبونش نمی چرخید و فشار دست جونگین دور گردنش حرف زدن رو سخت تر کرده بود.
ولی باید هر طوری که شده بود حرف میزد..
مچ جونگینو با دستاش گرفتو به سختی از بین لبای چفت شدش جواب داد:
_نم..نمی دونم تنها جواب قانع کننده ای که می تونم بهتون بدم اقا...من دوست ندارم بمیرم اگر می خواستم بمیرم چرا باید فرار میکردم...لطفا اقا...من نمی تونم نفس بکشم.
جونگین یک بار دیگه نگاهشو به نگاه اون پسر بچه دوخت...
اون چشم ها چی داشتن که جونگین تو انجام هر عملش سست میکردن.
دستشو شل کرد و سهون سریع دستایه خودشو جایگزین کرد.نفس عمیقی کشید و چشماشو هم محکم فشرد
متعجب بود چرا اون نقطه از بدنش اینقدر گرم بود .دستشو رو قلبی که فکر میکرد به خاطر ترس اونطوری تالاپ تالاپ میکرد گذاشت و وقتی فهمید نگاه جونگین رو خودشه خودشو جمع جور کرد
جونگین هوف کلافه ای از بین لباش بیرون فرستاد و سعی کرد موهاشو که نامرتب دورش ریخته بود رو با کمربند لباسش یه جا جمع کنه.
سهون هوشمندانه تر انجامش داد موهای پریشونش رو با یه تیکه چوب بالا سرش جمع کرد و انگار نه انگار که همین چند لحظه پیش توسط اون مرد تهدید به مرگ شده بود دوباره لبخند زد و خودشو به جونگین رسوند:
_تو واقعا سردت نیست؟او واقعا عجیبه ...اینکه یه اشراف زاده قوی هستی ...
_دهنتو ببند باید زودتر برگردیم به شهر وسعی نکن که با صدای تو مخیت صبرو حوصله منو بسنجی...
جدی تذکر داد که هنوزم رو حرفش در مورد کشتن سهون هست.اما سهون ادمی نبود که تسلیم بشه.
به نیمرخ جونگین که از نظرش عالی ترین نیمرخی بود که تا به حال دیده بود خیره شده:
_ما نمی تونیم به شهر برگردیم...مگه نمیبینید که ماه کجای اسمونه؟؟؟
دروازه هارو بستن و الان ساعت منع ورود و خروجه.تنها زمانی می تونی از دروازه عبور کنی که یا امپراطور باشی....یا یه شاهزاده...
ولی نه من امپراطور یا شاهزاده ام نه تو...پس نمی تونیم به شهر برگردیم باید تا صبح صبر کنی.
سهون همراه با اه حرفشو به پایان رسوند و وقتی فهمید چشمای جونگین رو صورتشه سرشو بیشتر پایین انداخت.




_شما اینجایید
نگاه سهون موشکافانه سمت صدای زنی که مرد کنارشو خطاب قرار داده بود چرخید.ابروهاش بخاطر تواضع و احترام دختر بالا رفت.
نه تنها اون دختر بلکه همراهان اون دختر هم در برابر ناجیش کمر خم کردن.
به نظر میرسید که صاحب این مهمونخونه شناخت خوبی به مردی که سهون تازه فهمیده بود کمی هم بدخلقه داره.
بانوی جوان در راس قرار گرفته بود ...چهره زیبایی داشت و ترکیب رنگ هانبوک سبز پسته ای و سفیدش درخشندگیش رو دو چندان میکرد.
موهای بلندش به زیبایی رو سرش جمع شده بود و اونو لایق تر نشون میداد.اویز های پر زرق و برقش از اون یه جواهر زیبا ساخته بودو سهون نمی تونست منکر شایستگی دختر بشه.
دختر در حالی که هنوز هم از دیدن ولیعهدش تو مهمانخانش اون هم بدون جونمیون متعجب بود لبخند ارومی زد صدای خوش اواش برای بار دوم سهونو تو خلصه شیرینی فرو برد:
_مدت زیادیه قربان...
لبخندی که مزیین به رنگ سرخ لباش بود به چهره کنجکاو سهون زد زیرکانه سر تا پای سهون رو از نظر گذروند...
یه بچه تازه به دوران رسیده...حس سوهیون هیچوقت دروغ نمیگفت.
_افتخار بزرگیه که امشب شما مهمانان من هستین.
سوهیون با یک نگاه سطحی به راحتی می تونست متوجه بشه که جونگین خسته و همینطور کلافس. لباسهای خیس جونگین ازارش میداد.مطمئن بود که هیچ بارونی نیومده .و این براش مسئله مهمی بود.نگاهش روصوت بچگانه سهون ثابت شد و با همون لبخندی که سهون فکر میکرد خیلی شیرینه گفت:
_جائه یونگ لطفا این مرد جوانو تا یکی از اتاق هامون راهنمایی کن.و یک دست لباس تمیز هم براش اماده کن..
"حتما گرسنه ای"
از سهونی که هنوزم درگیر رابطه بانوی خوش چهره و ناجیش بود پرسید این در حالی بود که خودش هم در گیر یه سئوال بود"اون پسر کیه؟"
_اوه اونقدر زیاد که می تونم تموم غذای مهمونخونتونو بخورم.
جوابی که باید میداد رو داد...سهون هیچوقت دست رد به غذا نمیزد اونم زمانی که تو همچین مهمونخونه گرونی حضور داشتن و از قضا صاحب مهمونخونه اشنای ناجیش بود.
_همراه جائه یونگ برید اون راهنماییتون میکنه به زودی غذاهاهم اماده میشه پس تا اونموقع حسابی استراحت کن مرد جوان.
نظر سهون به پسری که جائه یونگ صدا زد شده بود جلب شد.چهره با نمکی داشت حدودا25 سالش به نظر می رسید و برق لباس ابریشمیش چشمای سهون رو اذیت میکرد.
همچنان شوکه از اتفاقای اطرافش بود که با قرار گرفتن دست پسر رو کمرش از خواب خرگوشیش بیرون اومد و زمانی متوجه شد قراره تنهایی وقتشو بگذرونه که ناجیش توسط اون دختر دزدیده شد"لطفا از این طرف قربان" و دوباره اون کلمه شک بر انگیز ...و سهون موند و حسرت دونستن اسم اون پسر و صد البته جبران لطفش...

پ. ن: سلام عزیزای دل این پارت تکراری بود که ویرایشش کردم....

Emperor Mistress Shygan "فصل اول"Onde histórias criam vida. Descubra agora