Part 35

1.5K 236 21
                                    

دستاش دور جسمی که مدتی میشد بهش چسبید بود پیچوند...با وجود اینکه دلش نمی خواست از خودش جداش کنه اما مجبور بود... با همون نگاه و لحن مخصوص به خودش به خواهر کوچیکترش که تنها 10 سال بیشتر نداشت خیره شد:

_اورابونی باید بره... اما بهت قول میدم بازهم به دیدنتون بیام....
_نمیشه یه خورده بیشتر بمونی...
_متاسفم جیهیوناااا....
_ اورابی مطمئن شو که چشم هیچ دختری بهت نیوفته چون دلم نمیخواد اورابی جذابمو با دختر دیگه ای تقسیم کنم

_اووووووو
سهون متحیر لبخند خجالت زده ای زد:
_تو دختره....هاه...باشه قول میدم قول میدم که اجازه ندم تو منو با دختر دیگه ای تقسیم کنی.....
_قول دادیاااااا...حالا که بهم قول دادی می تونم بزارم بری....
دخترک با حالت مظلومی گفتو لبای قلوه ایش رو اویزون کرد و دستاش رو از دور بازوی سهون شل کرد:

_حتی باهم غذا هم نخوردیم..
_دفعه دیگه قول میدم هر غذایی که دوست داشتی رو بخوریم..
_چینجاااا...من مرغ خیلی دوست دارم ....
_نه جیهیوووونا...
صدای متعرض جیسانگ تموم نگاه هارو سمت خودش برگردوند...بازم قیافه بدجنسش رو که تنها مختص به خواهر کوچیک 10 سالش بود رو به خودش گرفت:

_تو مرغو میپرستی....حتی نمی تونی تصور کنی که چه وحشی ای میشه وقتی مرغو میبینه...
_یاااااا میخوای بمیری؟
_بمیرم ؟نکنه توسط تو؟!!!!!با من شوخی نکن....
_میکشمت...جیسانگااااااااااااا
و بعد هم صدای غلط کردم های جیسانگ بود که خنده به لب باقی افراد حاضر تو حیاط خونه اود...

سهون همونطور که حواسش به هر دوی اونا بود گفت:
_فکر میکنم ابشون تو یه جوب نمیره؟!
_اونا همینطورین سهوناااااا...صبح تا شب به جون هم میوفتن...اما وقتی زمان سرزنش یکدومشون توسط منو و پدرت سر میرسه جوری پشت هم وایمیسن که کسی باورش
نمیشه اینا همون جیسانگ و جیهیونه همیشگین!
زن با روی خوش توضیح داد و بعد همونطور که نگاه درخشان و خوشحال مادرشو در اختیار داشت کمرش رو خم کرد با لبخند گفت:

_منو ببخشین که نمی تونم همراهتون غذا بخورم...چون زودتر باید به قصر برگردم....
_اشکال نداره پسرم تو فرصت بهتری برگرد خونه.... البته همرا ییفان...
زن همراه با لحن مهربونش جواب پسر عزیزش رو داد  مشغول تحسین سهونش شد...
_لطفا مراقب سلامتیتون باشین اوما....
_حتما عزیزم... توهم قول بده که مراقب خودت باشی... خوب غذا بخوریو زیاد خودتو خسته نکنی....
البته از ییفان هم میخوام حواسش بهت باشه...

نگاهشو اینبار به پسر قد بلندی که کمی از بحث پیش اومده ناراضی بود داد و ادامه داد:
_امکانش هست مثل گذشته مراقب سهونم باشی... خبر دارم که این روزا خارج از قصر زندگی میکنی... میدونم که زندگی تو قصر برات سخته اما لطفا مثل گذشته حواست بهش باشه.... اون بدون تو یه پروانه بدون باله....
لطفا مثل گذشته همراهش باش.

Emperor Mistress Shygan "فصل اول"Where stories live. Discover now