صدای خنده بچه ها شده بود علت اصلی کنجکاوی چانیول راجب حقیقت پشت دیوارای درمانگاه...
اما با وجود تعداد بیمارایی که باید درمان میکرد تقریبا این حس ازار دهنده رو به فراموشی سپرد و مشغول مداوای بیمار جدیدش شد.
مرد میانسالی که به خاطر کار با ابزار کشاورزی و زخمی شدن توسط ابزارها دستش دچار عفونت شده بود چانیول سعی داشت با مخلوط چند تا گیاه کوهی و بستن زخم مرد عفونت دست مرد رو درمان کنه.
لبخندی زد به ارومی ماده سبز و لزج رو ، رو زخم مرد گذاشت و وقتی دوباره صدای خنده بچه ها رو شنید نتونست حس کنجکاویش رو کنترل کنه و سریع پرسید:
_امروز روز خاصیه؟تو این چند روزی که اینجا بودم ندیدم بچه ها اینقدر خوشحال باشن!
_اوه شما اونارو میگید...چرا نباید خوشحال باشن وقتی که مورد لطف یه اشراف زاده مهربون قرار گرفتن...
شنیدم امروز دوتا غریبه وارد روستا شدن و اون غریبه ها دلیل اصلی خوشحالی این بچه ها هستن!
_منظورتون چیه؟
چانیول با کنجکاوی پرسید و بر خلاف میلش دست از کارش کشید :
_اون غریبه در ازای خوندن شعر بهشون ابنبات های خیلی گرون جایزه میداده و برای همشون ناهار خریده...
_واقعا!!!
چانیول با چشمای گرد پرسید و برای شنیدن باقی حرفای مرد حریص تر شد...فقط چون کس دیگه ای جرات محبوب شدن کرده بود...چانیول میخواست لقب ناجی تنها مختص به خودش باشه اما گویا ادم دیگه ای پیدا شده بود تا با روش ویژه تری به زمین بزنتش...
_بله...اون ادم خیلی مهربونیه...و از وقتی که وارد روستا شده همرو شیفته خودش کرده...من نمی دونستم همچین اشراف زاده هایی هنوزم وجود دارن....
چانیول در حالی که حسادتش شده بود بی هوا زخم مرد رو فشار داد وقتی هوا رفتن ناله مرد و شنید به خودش اومد بعد از اینکه چندباری عذر خواهی کرد زود پرسید:
_اسمش چیه؟؟؟
_اسمش؟؟
مرد با کمی تامل جواب داد:
_خب چیزی که من از همسرم شنیدم خب اون اسمش یاچه جوسه ...اره همین بود یاچه جوسه ...اب نبات...
_چــــــــــــــــــی؟؟؟؟؟اب نبات؟؟؟
_بله اب نبات ...بچه ها بهش فرشته ابنباتی هم میگن...
چانیول بهت زد و ناباورانه سرش رو تکون داد...و به این فکر کرد که چطور یه ادم جرات محبوب کردن خودشو اونم زمانی که چانیول هنوز تو میدونه به خودش داده
و برای فهمیدن هویت واقعی اون شخص مداوای باقی بیمارارو به سرپرستار همراهش سپرد و خودش راهی مهمونخانه ای که یاچه جوسه یا همون فرشته اب نباتی اقامت داشت شد.emperor mistery shigan*** ***
_معمولا هر روز به حمام میرن ...دوست دارن مدتی تو حمام خلوت کنن و همینطور در اون مواقع هیچ کس حق ورود به حمام رو ندارن ...
بیشتر اوقات ترجیح میدن در حال حمام کردن بنوشن...از حضور دخترای تالار گوهاسان(همون گیسانگ یا دخترای حرمسرای امپراطور و شاهزاده هاش)زمانی که حمام میکنن متنفرن....
بهترین ماساژ دهنده از چین بدنشون رو ماساژ میدن و بهترین نوازندگان قصر برای ایشون مینوازن.
و اما....
از حرکت ایستاد و قبل از اینکه وارد حمام بشن تو صورت رنگ پریده سهون نگاه کرد:
_هیچوقت جرات نگاه مستقیم به چشماشون رو نداری لمس کردنشون بدون تایید ایشون حتی هم کلامی بدون اجازشون نباید از دهنت خارج بشه...حواست به رفتارت باشه چون تو حالا یه مقام بی ارزشی کسی به اینکه ممکنه پسر امپراطور باشی توجهی نمیکنه .
از حالا به بعد تمرکزت باید در مورد خدمت به امپراطور ایندت باشه...و این رو هم بدون که خودم چهار چشمی مراقبتم پس سعی کن گندی که راجب شاهزاده بزرگتر زدی رو دوباره تکرار نکنی چون در اون موقع از دست من جون سالم به در نمیبری...
با غیض کلمات اخر رو ادا کرد ..نگاهش تا حدی جدی بود که سهون جرات به زبون اوردن کلمه ای به خودش رو نداد و به تکون داد سرش اکتفا کرد.
با پاهایی که رو به سستی بود به زحمت وارد سالن حمام شد...
بعد از گذشت از سه در و رسیدن به در چهارم جونمیون با نگاه جدیش اخطار اخرش رو هم داد در اخر رو هم باز کرد.
وارد سالن بزرگی که وان بزرگ چوبی در وسط اون و اطرافش با انواع گلها و وسایل گرون قیمت تزیین شده بود شد
متحیر از دیدن اون فضا تنها تونست با چشمای گردش اطرافش رو دید بزنه...فوق العاده برای اون مکان کم بود....
زمانی که عطر گلهای وحشی شامش رو به بازی گرفته بود و صدای موسیقی نوازندگان گوش هاش رو به چالش میکشوند سهون هیچ قصدی برای جلوگیری از خود بیخود شدنش نکرد و بی توجه به نگاه خیره مرد عریانی که پایین تنش توسط پارچه ابریشمی نازکی محصور شده بود و در حالی که رو صندلی نشسته بود و موهاش توسط بانوان خدمتکار در حال خشک شدن بود به دید زدنش ادامه داد....
سهون فکر میکرد تنها موضوع شگفت انگیز اون سالن بزرگ وان حمام بزرگش که توسط گلبرگ های گل سرخ تزیین شده ،بود.
اما دریغ از چند نظر اونور تر...و زمانی سهون به جهنم خدا معتقد شد که جونگین رو با اون وضعیت رو صندلی دید.
دستپاچگی واکنش عادیش بود ...بعد لرزش صداش خشک شدن دهانش تپش قلبش و بی ارادگی پاهاش نسبت سرپا ایستادن
نگاهش رو زود به زمین دوخت و سعی تو کنترل نفس های سنگینش کرد....
جونگین به خوبی شاهد سادگی بچه مقابلش بود لبخندی زد و با بالا بردن دستش و تکون دادنش خدمتکار هارو متوجه کرد تا دست نگه دارن و سالن رو ترک کنن.
و سهون زمانی خیلی موارد رو به جونگین ثابت کرد که با زانو رو زمین افتاد ....وحشت زده به جونگین که با اخم کمرنگ نظاره گرش بود نگاه کرد و با لکنت سعی کرد توضیح بده اما هر بار که بیشتر برای حرف زدن تلاش میکرد به بن بست میخورد...
_لال شدی؟
جونگین پرسید و بی رحمانه تیکه پارچه ای که پایین تنش رو از چشمای شرمگین سهون مخفی کرده بود رو زمین انداخت و بدن ورزیدشو به نمایش چشمای پاک سهون گذاشت....
و اون زمان بود که حتی لب زدن های بی فایده برای حرف زدن هم براش مشکل شد....
_داری چیکار میکنی ؟
و تموم کلماتی که به زبون میاورد همراه با قدم برداشتنش و نزدیک شدنش به سهون بود.
سهون برای اولین بار داشت حس مردن رو تجربه میکرد چون هر ان احساس میکرد که قلبش ممکنه از تپش و حرکت زیاد به ایسته...
دوباره زمین شد مامنی برای پناه چشمای ساده و پاکش ...دستاش به لباسش چنگ زدن و عرق شرم به زیبایی صورت مثل برفشو درخشان کرد....
با هر قدر نزدیک شدن جونگین بهش این چشمای سهون و لبخند جونگین بود که گشاد و گشادتر میشده
اروم از کنار جسم چمباتمه زدش رد شد و خودشو به میزی که انواع روغن روش چیده شده بود رسوند...انگشتش رو یکدومشون که رنگ صورتی خوشرنگی داشت نگه داشت و بعد از برداشتن در شیشه و بو کردنش سمت تختی که گوشه سالن وجود داشت راهی شد و اون فرصت امانی شد برای نفس کشیدن سهون.
شیشه روغن رو رو میز کنار تخت گذاشت و در حالی که از اذیت کردن سهون اون هم با این روش لذت میبرد گفت:
_میخوای همونجا بشینی کودن! من نمی تونم تا ابد منتظر این باشم که توئه دست و پا چلفتی ادم بشی پس بهتره نهایت سعیتو بکنی...و حالا چطوره ازین تخت شروع کنیم.
سهون غافلگیرانه سر بلند کرد به چهره جونگین که هیچ نشونه ای از شوخی توش دیده نمیشد زل زد...چرا درک برادرش از هر مسئله پیچیده ای که تا حالا دیده بود و مطالعه کرده بود سخت تر و دشوار تر بود...
بله...البته که اون اون شخص برادرش بود...کسی که امپراطور اینده این سرزمین بود...ادمی که مردم میپرستیدنش ...بله اون باید غیر قابل نفوذ میبود تا می تونست با شکوه ترین امپراطوری رو در تاریخ به ثبت برسونه اما یه پایه لق تو امپراطوریش وجود داشت و اون عشق و احساسات گنگش به پسری بود که سادگیش قلب جونگین رو به بازی گرفته بود و تمایلش برای محافظت ازش رو هر روز بیشتر...
نفس به شمارش افتادش به خوبی برای جونگین واضح بود...
هر دم و بازدمی که انجام میداد ...هر باری که از نگرانی پلک میزد و هر باری که گونه هاش به سرخی لباش میشد ...جونگین گیج از احوالات پیش اومده برای قلبی که به نظر بیمار می اومد تنها می تونست بی هیچ حسی بهش خیره بشه...طوری که حتی نتونه لحظه ایش رو از دست بده.
دکتر...قطعا اولین کار جونگین بعد از اتمام حمامش نشون دادن خودش به پزشک بود...
بی شک بیمار شده بود وگرنه هیچ دلیل و منطقی وجود نداشت تا تمایلات عجیب جونگین به اون لبا رو توجیح کنه...
بازهم نگاه خیره و و عاری از حسش...طوری که سهون فکر میکرد همین الان تموم تهدیدای قبل برادرش راجب مردنش به حقیقت میرسه و میمره...
ادم دستپاچه ای نبود حتی به خاطر نداشت که مقابل کسی تا به حال دستپاچه شده باشه...سهون همیشه ییفان رو عریان دیده بود وقتایی که باهم برای حمام به دریاچه میرفتن اون حتی اندام خیلی از مردای دیگه رو هم دیده بود و تا به حال هیچوقت اینقدر نسبت به چنین چیزی خجالت زده نشده بود...
اما ولیعهدش فرق میکرد...
با وجود اخطار جونمیون اون با خیره سری تموم به چشمای جونگین زل زده بود و اگر اخطار دوباره جونگین نبود بازهم به کارش ادامه میداد :
_این یه دستوره..یه دستور و تو موظف به انجام دادنشی...
_اما..
و بالاخره به حرف اومد و نگاه شرمگینشو به زمین دوخت:
_م..من ...قادر به انجا.مممش نیستم....
_چی!؟
جونگین با لحنی که حرفای خوبی در ادامش قرار نبود بزنه پرسید و تن صداش رو بالا برد:
_تو مثل اینکه متوجه موقعیت کوفتیت نشدی کوووودن...اینجا اونی که دستور میده منم و اونی که بی هیچ چون و چرایی دستور منو انجام میده تو...
دیگه تکرار نمیکنم...پس سریع باش و اینجا بیا...زود باش.
سهون ناچار و با توجه به لحن جدی جونگین به زور از رو زمین بلند شد ...
دستاشو جلوی شکمش بهم گره زد و در حالی که کمر و گردنش رو کمی خم کرده بود به سمت جایی که جونگین در حال دراز کشیدن روش بود حرکت کرد...
اونقدر کند حرکت میکرد که برای بار چندم باعث شد تا جونگین برخلاف خواستش اعتراض کنه.
اخرین قدم مصادف بود بود با بالا رفتن تپش قلب هر دو بی اینکه نفر دیگری متوجه این دگرگونی بشه...
تحولی که شادی های زیادی رو قرار بود به وجود بیاره و اما در کنار تموم اون شادی ها غم اندوه هایی وجود داشت...حسرت هایی راجب "غرور"
"قدرت""خانواده""عشق""و در اخر .............
و هر دوی اونها بیخبر از اینده تحول پیش اومده ،از همون روز اجازه دادن تا سرنوشتشون تموم غم ها و شادی ها و اندوه ها و حسرت های نانوشته رو بپذیره و جاهای خالی سرنوشت رو بر این اساس پرکنه...
و اولین جای خالی سرنوشتون با لمس سهون پر شد...
لغزیدن انگشتای چربش رو بدن جونگین...
بدون هیچ تجربه ای اونقدر اماتورانه انجامش میداد که سهون نسبت بهش حس بدی پیدا کرد...
با ابروهای بهم پیچ خوردش و احساس بدش دستاشو تا سرشونه های جونگین حرکت داد و باعث شد تا جونگین به خاطر افکار عجیب و رفتار احمقانه قلبش خودشو سرزنش کنه و بی دلیل با وجود اینکه سهون داشت کارش رو درست انجام میداد مدام ایراد بگیره و باعث هول شدن پسر کوچیکتر بشه:
_چه غلطی داری میکنی!!!تو باید درست انجامش بدی...حتی از انجام این کار معمولی هم بر نمیای؟؟؟
_م...متاسفم...
و زمزمه کوتاه سهون بعد از هر بار سرزنش جونگین کلمه"متاسفم" بود.
اما با وجود تموم متاسفم گفتن های سهون و با وجود بی تجربگی سهون زبون جونگین تصمیم به متوقف شدن نداشت...
_دستاتو محکم حرکت نده...اینقدر بی جون انجامش نده...مطمئنی از روغن داری استفاده میکنی...واقعا که یه احمقی...تو چشماتو بستی؟
اخرین جمله ای که از زبون جونگین خارج شد مصادف بود با روبه رو شدن با سهونی که تموم مدت با چشمای بسته در حال مالیدن روغن به پوستش بوده...و جونگین زمانی متوجه این موضوع شد که تصمیم گرفت تا برای زدن روغن به باقی قسمت های بدنش بچرخه و به پشت بخوابه...
_منو چی فرض کردی؟
با فریاد پرسید و خیره به چشمای بسته سهون منتظر شد و وقتی با سکوت سهون روبه رو شد رو تخت نشستو اروم پاهاشو رو زمین گذاشت و سهون زمانی متوجه شد جونگین دیگه رو تخت نیست که قد بلند و شونه ها پهنش رو سرش سایه انداخت...
قطعا واکنشش تو اون شرایط عادی بود...فشردن چشماش محکم بهم و چنگ زدن انگشتای چربش به لباسش....
_تو منو مسخره کرد؟
جونگین در حالی که تو نزدیک ترین حد ممکن ایستاده بود پرسیده و باعث سکسکه افتادن سهون شد...
چرا جواب گرفتن از سهون جز سخت ترین کاراها بود ؟اما نه تا وقتی که جونگین تن بلند صداشو قاطی سئوال هاش نکرده بود...
بلند تر پرسید و باعث شده به خاطر یه دفعه ای سئوال کردنش سهون از جاش بپره:
_اینقدر خجالت میکشی؟و اینقدر احمق هستی که بدون اینکه وظایفتو بدونی درخواست منو قبول کردی؟
هیچ میدونی خدمتکار شخصی بودن یعنی چی؟هوم!
و پاسخ صادقانه سهون تو دهنی محکمی بود برای جونگین"نمی دونم"
_عالیه...پس به چه دلیل کوفتی قبولش کردی!
سهون ممنون از بسته بودن چشماش و ندیدن صورت جونگین اونم زمانی که تو یه قدمیش در حالی که از سرتا پا عریان بود نفس اسوده ای کشید و راحت تر از قبل جواب داد:
_چون فکر میکردم قراره اموزش ببینم...من هیچ تجربه ای ندارم...لطفا منو ببخشین قسم میخورم که هیچ کدوم از کارام عمدی نیست و از سر بی تجربگیه..
_اموزش ببینی؟
جونگین در ادامه حرفای سهون پرسید و وقتی متوجه شد تا حدی اون بچه حق داره و درست میگه لبخند محوی زد و زود رو تخت نشست:
_باشه...پس من بهت یه فرصت میدم تا یاد بگیری...اما فقط 7 روز مهلت داری...تا هفت روز باید تبدیل به یه خدمتکار سلطنتی بشی...خب بگو ببینم..ازپسش بر میای.. چون اگر شکست بخوری مطمئن باش تنبیه سختی در انتظارته!
سهون به خاطر کور سو نور امیدی که براش به وجود اومده بود بعد از اون همه تنش و استرس بالاخره لبخند زد اما همچنان جرات باز کردن چشماش رو به خودش نداد:
_مطمئنم...بهتون قول میدم که تو این هفت روز همه چی رو یاد میگیرم
_باشه...پس از همین الان شروعش کن...
این گفتو از سهون فاصله گرفت:
_می تونی بری...و یادت نره فقط 7 روز فرصت داری!
جونگین دوباره متذکر شد و بعد از تن کردن تونین(همون تنپوش خودمون اما پارچه ایش) از حمام خارج شد... و یه مورد شگفت انگیز...قلبش به سرعت باد اروم گرفت و جونگین موند با افکار ظالمانش راجب ممکن بودن دلیل تپش قلبش.........

VOCÊ ESTÁ LENDO
Emperor Mistress Shygan "فصل اول"
Romanceجونگین ولیعهد امپراطوری بزرگ باکجس و سهون برادر کوچکش که از کودکی خارج از قصر زندگی میکرده... چی میشه اگه برادر کوچک تر یه روز به قصر برگرده و باعث شه قلب جونگین با تموم نفرتی که ازش داشته به تپش بیوفته..... کاپل:#کایهون #چانبک #کریسهو ژانر:تاریخی...