Part 48

1K 196 88
                                    

دستش به ارومی روی موهای همه چی تمامش کشیده شد و طولی نکشید تا بغضش شکست...
لمس اون زخم ها اصلا اسون نبود...
لبش رو گزید و چشم به لبهایی داد که چند روزی میشد غیر از ناله های دردناک چیزی از بینشون خارج نشده بود....
کمی جسارت به خرج داد و انگشت هاش رو حرکت داد و خشکی لبهای چانیول رو لمس کرد.....

_به زودی به مکان امنی میرسیم....
همراه با لبخندی که بین اشک و هق هق های بلندش مخفی شده بود به مردی که از درد شکستن استخون های هر دو پاش جانی در بدن نداشت گفت.... خوشبین بود که فکر میکرد چانیول چیزی از حرفهاش رو متوجه میشه....
انگشتش رو تکون داد و به ارومی روی پارگی و ترکیدگی های گوشه لباهاش کشید....به موقعش با بوسه هاش همشون رو درمان میکرد....

_کمی جلوتر چانسونگ منتظرمونه.... پزشک سولدانگ هم  از روستای دجو همراهشه.... اون میتونه مداوات کنه... به محض خوب شدن حالت از اینجا میریم از باکجه میریم... حتما کسای دیگه ای هم هستن تا راهمون رو ادامه بدن.... چرا ماباید خودمون رو قربانی کنیم....

لب گزید.... مطمئن نبود....واقعا می تونست این حرف هارو زمانی که چانیولش هوشیار بود هم به زبون بیاره؟؟؟ به طوره حتم اول انگشتای چانیول رو لباش کوبیده میشد و بعد هم اخم جذابش و بعد هم صداش"هی.... شاهزاده بکهیون هوس مردن کردی"

نگاهش رو از صورتی که تنها در اون لحظه باعث فشرده شدن قلبش میشد گرفت و به جاده به انتهای پیش روش داد....
هنوز ترس داشت.... نه تنها بکهیون بلکه یی فان و سهون هم می ترسیدن....

هر لحظه امکان ظاهر شدن سربازها وجود داشت...بعد از خروج از دروازه اصلی با سبک کردن بار گاری ییفان بی هیچ توقفی در حال هدایت گاری تا مکان قرارشون بود....
نگاه هر سه به جاده پشت سرشون بود.... جاده ای که تو تاریکی شب بی رحم تر به نظر میرسید....
_باید تو پیچ بعدی کمین کرده باشن....
ییفان در حالی که افسار اسب مشکی رنگش رو محکم در دست داشت به سهون یاداوری کرد...

طبق نقشه چانیول و بکهیون نیمه راه توسط چانسونگ به مکان امنی برده میشدن.... خوب میشد اگر زمین خیس نبود سهون و ییفان هم می تونستن همراهیشون کنن...
اما رد پای اسب و چرخهای گاری تموم زحماتشون رو به باد داده بود.....

همونطور که سعی داشت از سرعت اسبش کم کنه.. هم تراز با بکهیون شد و نگاهش رو به چشمای به خون نشسته هیونگش داد:
_نقشه تغییر کرده هیونگ.... تو و چانیول هیونگ همراه چانسونگ میرید... من و ییفان هم گاری رو تا نزدیکی رودخانه سرخ هدایت میکنیم اینطوری سربازارو گم راه میکنیم....

_اما خطرناکه...
_نگران نباش هیونگ چاره ای نیست... فردا صبح تو مخفیگاه میبینیمت.....
_دیونه شدین اگر دستگیر بشی....
_گفتم که نگران نباش... فراموش کردی که سرورم به من علاقه مندن... حتی اگر هم دستگیر بشم هیچ اسیبی به من نمی رسونن... خواهش میکنم تمرکزت رو خودتون باشه....

Emperor Mistress Shygan "فصل اول"Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang