_اینجا چه خبره؟
بکهیون با کمی تامل و وحشت پرسید و باز دوباره نگاه شرمندشو به مردمش داد...
لبهای بی امانش شده بود طعمه دندونایی که از فرط خجالت نمی دونستن کجارو باید بدرن...قطعا این لبای بکهیون نبود که باید به این وضع می افتاد...
کسای دیگه ای باید این حد از شرمندگی رو تجربه میکردن نه بکهیون...
جایی به اون زیبایی چرا اونقدر حال و هوای مرده ای رو باید تجربه میکرد...
چرا بکهیون نمی تونست صدای شور و شوق مردمشو بشنوه....بازی کردن بچه ها و طنازی دخترهای جوانو....
چانسونگ که به وضوح دگرگونی حال بکهیون رو حس میکرد احساس خوشحالی کرد ....چون میدونست کسی که بهش خدمت میکنه چقدر خوش قلبو عادله...
بی مقدمه شروع کرد راجب توضیح دادن در مورد علت بلایی که سر اون روستا اومده بود فقط برای روشن کردن حقایق برای بکهیون و کمک به برادری که به طور حتم از درد نداشتن بیون بکهیون تا به حال یه شب خواب به چشمش راه نداده بود:
_روستای سگوندونگ یه روزی جز بهترین ها بود...پر از شادی و سر زندگی...مردمش همیشه خوشحال بودن و تا اخرین حد و توانشون به امپراطورشون خدمت میکردن.
اما یه روز همه چی خراب شد روزی که مقامات فاسد باکجه زمین های کشاورزی این مردم بیچاره رو غارت کردن...
اونها نه تنها حق اعتراض نداشتن بلکه بهشون تحمیل کرده بودن که 70 درصد از محصولات کشاورزیشون به دولت تعلق داره اما ایا واقعا تموم غلات و حبوبات و برنج این کشاورزا به انبار سلطنتی انتقال داده میشه؟
نه شاهزاده اون عوضیا بیشتر محصولات رو خودشون چپاول میکنن و تا به حال جز بدبختی برای این مردم بیچاره چیزی به ارمغان نیاوردن...
و مردم بیچاره باید با محصول نا چیزی که براشون میمونه تا سال بعد زندگی کنن و این عادلانه نیست زمانی که مادرا و پدر ها مجبورن به خودشون گرسنگی بدن تا بچه هاشون شبا با شکم سیر بخوابن یا پیرمردا و پیر زنایی که باید باقی عمرشون حداقل تو اسایش زندگی کنن بیان پا به پای فرزندانشون تو مزارع کار کنن...
لبخند تلخ و فرو ریختن اشکای بکهیون از رنجی که مردمش میکشیدن و چرا هیچکس تا بحال متوجه این بی عدالتی نشده بوده؟
دوست نداشت باقی حرفای چانسونگ رو بشنوه اما باید میشنید تا بلکه بتونه کاری بکنه...باید کاری میکرد باید...
_حالا تنها چیزی که از سگوندونگ باقی مونده زنا و مردای نا امید از امپراطورشونه...بچه هایی که هیچ کس نمی دونه کی ممکنه به خاطر سوتغذیه بمیرن...بیماری بیداد میکنه و اگر جلوش گرفته نشه ممکنه همه بمیرن سرورم...
برای همینه که چانیول عصبیه برای همینه..علت تموم دزدی ها به خاطر همین مردم بوده شاهزاده...
چانیول بارها برای امپراطور دادخواست فرستاد...اما هیچ کدومشون به دست امپراطور نرسید چون قبل از رسیدن به دستشون نابود میشد...هیچ راه دیگه ای جز این برای نجات این مردم وجود نداشت.
من متاسفم شاهزاده میدونم حتی با وجود این دلایل نمی تونم عمل زشت خودم و برادرمو توجیح کنم اما...
_خفه شو!
چانسونگ جا خورده به باز نگه داشتن دهنش ادامه داد و وقتی دید که بکهیون داره به سمت یکی از خونه ها میره طبق دستور بکهیون سکوت اختیار کرد و دنبالش راه افتاد...
با اینکه درد دیدن اون مردم براش از هزاران بار داغ گذاشتن رو بدنش دردناک تر بود اما ترجیح داد تا با چشمای خودش بیشتر ببینه...
قبل از اینکه بزاره چانسونگ متوجه اشکای گلوله شده رو صورتش بشه فوری پاکشون کرد و صدایی که به نظر مال دعوای دوتا بچه بود رو دنبال کرد....
و وقتی پیداشون کرد اخماش به شدت تو هم رفت چون اونا داشتن سر ابنبات خاکی و کثیف دعوا میکردن و همین یکی از دلایل بیماری بینشون بود...
دندوناش رو هم ساییده شد و دستاش کنار بدنش مشت شد نه به خاطر اون بچه به خاطر خودش پدرش مقامات کشورش...از همه عصبی بود....
چانسونگ تنها"هی" بلند بکهیون رو شنید و بعدش پرواز کردن سمت اون دوتا پسر بچه.
_یاااا همدیگرو ول کنید ...
دستشو برای جدا کرد موهای پسر کوچکتر از بین مشتلای پسر بزرگتر دراز کرد اما اون دوتا فرض تر بودن بدون این که بخوان به بکهیون توجهی کنن دوبار مشغول دعوا سر ابنباتشون شدن:
_بهتون گفتم همدیگرو ول کنید...این به نفعتون و گرنه مطمئن باشید شما جز بچه هایی که قراره از من ابنبات جایزه بگیرن نیستید...
بلند بلند گفت و خیلی راحت باعث جدا شدن اون دوتا از هم شد....
با اخم پر رنگی دست به کمر شد و سریع ابنبات باریک و چند سانتی خاک وخولی و از دست پسر بچه بزرگتر بیرون کشید و رو زمین انداخت و همونطور که داشت حرصشو با لگد کردن اون تیکه ابنبات خالی میکرد در حالی که طرف حرفاش اون دوتا پسر بچه بودن گفت:
_شما نباید چیزایی که رو زمین میوفتن رو بخورین اونا کثیفن و باعث میشن که مریض بشین...
بعد نفس نفس زنا به سمت هر دوشون که با چشم های گردشون بهش خیره بودن چرخید و لبخند گنده ای زد:
_ابنبات دلتون میخواد؟
وقتی تکون خوردن سراشونو دید و دستاشو محکم بهم کوبوند و رو پاشنه پاش چرخید و تازه یادش افتاد که چانسونگ مدتیه پشت سرش با چشمایی که از حدقه بیرون افتاده بود داشت نگاهش میکرد...
سریع لبخندشو خورد و اخم کرد:
_همین الان راه میوفتی و هر چقدر که می تونی ابنبات از هر نوعیش میخری...
و سریع از داخل لباسش کیسه پولاشو تو بغل چانسونگ انداخت...
_زود برگرد...فهمیدی؟
_بله...
و قبل از اینکه بزاره نگاه چانسونگ بخورتش دوباره سمت پسر بچه ها برگشت باز دوباره لبخند زد:
_خب شما دوتا تا وقتی دوست من برمیگرده میخوام منو به مهمونخونه اینجا ببرین چون حسابی گرسنمه...شما چی؟شما هم گرسنتونه؟
وقتی دوباره تکون خوردن سر بچه هارو دید سمتشون رفت و موهای هر دوشنو رو بهم ریخت:
_پس بیاید باهم بریم...ولی...
اخم کمرنگی کرد و سرشو رو شونش انداخت:
_یکیتون می تونه بره دنبال باقی بچه های روستا...و یکیتون هم راه رو به من نشون بده...خوب نیست که همگی باهم تا زمانی که دوست من برمیگرده غذا بخوریم و بعدش برای هضم غذاهامون ابنبات بخوریم!
وقتی سر تکون داد و خوشحالی هردوشون رو دید اه کوتاهی کشید و بدون اینکه جرات برگشتن به عقب رو داشته باشه به کمر بچه ها چندتا ضربه زد همونطور که از لبخندشون لذت میبرد همراهشون راهی شد.
KAMU SEDANG MEMBACA
Emperor Mistress Shygan "فصل اول"
Romansaجونگین ولیعهد امپراطوری بزرگ باکجس و سهون برادر کوچکش که از کودکی خارج از قصر زندگی میکرده... چی میشه اگه برادر کوچک تر یه روز به قصر برگرده و باعث شه قلب جونگین با تموم نفرتی که ازش داشته به تپش بیوفته..... کاپل:#کایهون #چانبک #کریسهو ژانر:تاریخی...