Part 29

1.4K 255 19
                                    

تکرار صحنه...تکرار حرفهاش...و اون حالت عجیب چشمهاش که دل سهون رو به خروشیدن وادار میکرد.
"_تو ...همراهم بیا....
لحن سرد جونگین و بهانه خوب برای ناپدید شدن لبخند سهون.... نفس های به شمارش افتاده از خشمش سهون رو تو خلصه ای از ترس فرو برد دستپاچگی....یار با وفای سهون...بار دیگه به طور کاملا مشهودی نمایان شد...
جواهراتی که دزدکی همراه با دخترای قصر در حال خرید از تاجر بودن رو تو دامن دخترک کنارش ریخت و بعد سریع از رو زمین بلند شد. قدم های جونگین ...محکم و استوار....همون چیزی که باعث لرزش قلب سهون میشد...
قلبی که در بند اسارت جذبه ولیعهدش در حال ذوب شدن بود... این عشق تا کجا ادامه داشت....تا کجا قرار بود سهون رو به بند بند وجودش مهر و
موم کنه....حتی الان ...تو اوجی از ترس و وحشت سهون دیوانه عشقش بود...
جونگین جلوتر قدم برمیداشت و سهون طوری که طنابی بهش وصل شده دنبال جونگین کشیده میشد و با قدم های خودش جای قدم های جونگین رو پر میکرد.
و افکار مملو از ترسش رو با فکر راجب تفاوت جای پای خودشو ولیعهدش تعویض میکرد.
میدونست که این قول عصبانیت از چه موقعی وارد وجود جونگینش شده...از شب گذشته ...از وقتی که خودش از اغوش جونگین برهنه جدا شد و به بهانه اوردن
مقداری اب خنک اتاق رو ترک کرد و زمان بازگشتش جی اونی که تو لباس خواب حریر نازکش ..همینطور ارایش ملیح و کمش زیبا تر از هر موقعی شده بود رو تو اغوش ولیعهدش جا داد.... و بعد از اون...همون نگاه ترسناک ازجونگین....همون نگاهی که برای پشیمونی از زندگیش کافی بود.
خواب با چشماش اون شب همسایه دوری شده بود...افکار حسادت امیزش ...راجب لبایی که که به طور حتم مشغول بوسیدن صاحب اصلیشون بودن هیچ ایده ای برای روبرو شدن با جونگین بعد از جسارتش رو نداشت...اگر حمایت و
دلداری های جونمیون نبود شاید تا الان از شدت استرس به مرگ رضایت داده بود.
و حالا نمی دونست فرمانده لعنت شده کجا بود تا جونش رو نجات بده....
منتظر بود تا ولیعدش به سیاه چالی یا چیزی شبیه به اون ببرتش اما مقصد قصر ولیعهد بود....اقامتگاهشون....داخل اتاقشون...
امید وارانه لبخند محوی رو لباش نشست...پس قرار بود فقط سرزنش شه....از هیچ تنبیهی خبر نبود....
طبق تذکر جونمیون عمل کرد و نقاب نادم بودن از عملش رو رو صورتش زد..
سر به زیر با فاصله زیاد از ولیعهدش داخل اتاق ایستاد...
اوضاع خونسردیش خوب بود اما نه تا وقتی که نگاه جونگین روش خیمه انداخت....
نگاه درندش....
_لخت شو....
زمانی که فکر میکرد قراره قربانی فریاد های جونگین بشه مهره برعکس افتاد و با خونسردی کامل ولیعهدش در حالی که در خواستش دستوری بود نه خواهش امیز.....
چشمای گرد شدش همراه با سرش بالا اومدن و با ته مونده جسارتش به صورت جونگین زل زد
-س...سر..ورم...
_بجنب....
لحن تند جونگین در حالی که مشغول باز کردن گره هامبوکش بود...
_اینجا مکانش نیست سرورم...
هشدار داد اما تنها پوزخند سرد جونگین نصیبش شد:
_از دستورم سرپیچی میکنی؟خود سری هم به لیست کارات اضافه شده....
گفتم لخت شو....
_سرپیچی از دستور نیست سرورم...امنیت شما برا....
-من ازت توضیح نخواستم....امنیت من؟؟؟نگرانی که هران یه نفر از راه برسه؟
اون در تا زمانی که من اجازشو صادر نکردم باز نمیشه....پس می مونه یه
مشکل....
اونم تا زمانی که تو صدات در نیاد دردسرساز نیست...
قدم های کوتاهش رو سمت سهون برداشت:
_تلاشت برای سکوت میشه تنبیهت هونا....تو منو شب قبل خورد کردی.... هیچ ایده ای برای نشون دادن حسم بهت ندارم...اما دلم میخواد بدونی درد قلبم اونقدر زیاد بود که می تونستم اون دخترو بکشم.... درد داشت ...زمانی که معشوقه لعنتیم دست یه نفر دیگه رو تو دستم گذاشتو....ازم خواست....
به یه قدمی سهون رسید و تو چشمای لرزونش خیره شد:
_تا عشقی که تنها مختص به خودش هست رو به یه نفر دیگه هم بدم....
تموم مدت با فکر به تو لمسش کردم....جرات باز کردن چشمامو مواجه شدن با واقعیت رو نداشتم....
تهدیدش کردم تا تموم مدت دهنش رو بسته نگه داره تا با صداش منو از خواب تو بیدار نکنه...تهدیدش کردم اگر نتونه با همین یکبار رابطه باردار نشه میکشمش.... اما تو چیکار کردی.....؟
_سرور.......
-هنوزم نشنیدی چی گفتم؟؟؟؟
هانبوکش رو به گوشه ای پرت کرد و اینبار فریاد زد:
-درشون بیار.....
شونه هاش به خاطر حرف های سنگینی که از ولیعهدش شنیده بود در حال خورد شدن بود....
چطور تونسته بود مرتکب این وقاحت بشه...
نفهمید چطور لباسش رو دراورد...حتی نفهمید چطور خودش رو تو اغوش جونگین جا کرد و چطور ثانیه ای بعدش صورتش به سطح میز فشرده شد و نیم خیز اماده پذیرش عضو جونگین شد....
ولیعهد درست میگفت...تلاش برای سکوت زمانی که هم قلبت هم بدنت درد میکشید تنبیه بزرگی بود ."
اینبار هم قرار بود با همون روش تنبیه بشه....اوایل از دگرگونی حال جونگین
رنج میکشید اما بعد از مدتی وقتی که متوجه شد ولیعهدش زیر ذربین خیلی هاست ترس رو کنار گذاشت و تبدیل شد به دوستی که از هر دشمنی بدتر بود...
تموم اخطار های جونگین رو به فراموشی سپرده بود و هر بار شجاع تر از قبل کاری رو که فکر میکرد درست هست رو انجام میداد.
این انتخاب سهون بود...سوختن به پای عشقی ممنوعه...رنج کشیدن ...
شاید این تنبیه خدایان به خاطر جسارتش بود...و سهون بی هیچ ابایی از سرنوشت قصد داشت تا با روش خودش عشقش رو حفظ کنه.
_بهت تذکر داده بودم تا بدون هماهنگی با من بانو جی اون رو به قصرم دعوت نکنی....
در حالی که نمای بی نظیر پشتش ارام بخش قلب تپنده سهون بود گفت و به راه خودش ادامه داد:
_اگه با خود شما باشه هیچوقت به ملاقات با ایشون تن نمیدین...
_بگو ببینم...
از حرکت ایستاد و سهون رو محکوم به دیدن چهره سردرگمش کرد:
_از رنج کشیدن من خوشت میاد؟
_سرورم اینطور فکر میکنن؟
_سهون....!!
شکست خورده از چهره خونسردی که این روزا از اون بچه دست و پا چلفتی میدید چشم رو هم گذاشت:
_اینکارو با من نکن...من خودم می تونم از هر دومون مراقبت کنم...
_من به شما اعتماد کافی دارم سرورم...همه چی خیلی خوب میشد اگر بانو جی اون به شما علاقه ای نداشتن...در اون صورت من هیچوقت دچار حس عذاب وجدان نمیشدم....
لب گزید و لعنت به اشکای مزاحمش فرستاد:
_هربار که به چشمانشون خیره میشم و حس نو میدی از عشق شمارو به خودشون میبینم قلبم به اتش کشیده میشه...
هرباری که ازمن درخواست ملاقات با شمارو میکنن و اون نگاه ...نگاهی که با خودش میگه اینبار حتما همسرشون درخواست ملاقاتشون رو قبول میکنن...
اما تنها چیزی که نصیب انتظارشون پشت در اتاقتون میشه...مخالفت شماست...
ایشون فرزند شما رو باردار هستن... احمقانس...
خنده ای میون اشکاش کرد :
_به خاطر تهدید شما تمام سعیشونو کردن تا با بار اول حامله بشن... بانوی اعظم باور دارن که اون بچه یه تاج دارهستن ...پسرتون به زودی بدنیا
میاد سرورم... شما خواه نا خواه مجبور به تقسیم عشقتون هستین...اون بچه از خون و ریشه شماست...
لطفا با بانو مهربان تر باشین...
سرشو پایین انداخت...چون دیدن چهره مبهوت جونگین براش دشوارترین شکنجه بود....
_اینطوری منم حس بهتری دارم....خواهش میکنم سرورم....اگر احساسات من براتون مهم هستن به درخواستم
توجه کنید...
_بی رحمی تو ذاتته سهون....
تلخندی زد تلاشش برای پاک کردن اشکای سهون بی نصیب موند...سرش رو عقب کشید و برای حفظ رازشون از چشمای تیز اهالی قصر قدمی به عقب
برداشت:
_اینجا محدوده عشق منو شما نیست...نوازش و دلجویی از هم بمونه برای زمانی که تنها اونایی که تو اسمونن شاهدمون باشن.
_روزی میرسه که...
تن صداشو اروم کرد:
_برای همه اینا التماسم میکنی هونا...
تلخند دوبارش و فرو رفتن دردناک تیغ واقعیت به قلبش....





Emperor Mistress Shygan "فصل اول"Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ