Part 17

1.4K 281 21
                                    

_اون احمق چه در خواستی کرده؟
صدای فریاد جونگین تو اقامتگاهش پیچید و باعث ترسیدن دخترای ندیمه شد.
جونمیون سرفه ای کرد و دختری که به عنوان جاسوس تو اقامتگاه میهمانان مین فرستاده بود رو کنار زد و جلوتر رفت:
_اروم باشید سرورم....این اتفاق دور از ذهن نبود حتی اگر سهون هم این درخواستو نمیکرد امپراطور بالاخره انجامش میدادن.هرچند حضور ایشون بی شک مشکلی به وجود نمیاره چون اون کسیه که سالهاست تو چین بزرگ شده و به طور حتم با رسومات باکجه غریبس
_فکر میکنی اینقدر سادس؟
پوزخندی زد:
_بانو سوریم همین الانش هم تشنه قدرته...قلبش پر از نفرت و کینه به مادرمه...هیچ مادری نیست که به قدرت رسیدن فرزندشو نخواد....
سهون اشتباه بزرگی انجام داده و اون جواب اشتباهشو باید با...
چشماشو گرد کرد و با لحنی که به سیاهی تمایل داشت گفت:
_ اسارت بده!
جونمیون ابرویی در هم کشید و سعی کرد معنی حرف جونگین رو رمز گشایی کنه اما موفق نبود و زمانی به عمق ماجرا پی برد که تونست لبخند کج جونگین رو ببینه.....
به طور حتم فاجعه ای در راه بود ...جونمیون مطمئن بود!

_شاهزاده....
چانسونگ مسر بکهیون رو صدا زد و تصمیم گرفت قبل از اینکه بکهیون برای رفتن به میهمانی اماده میشد دلیل بدخلقی چند روزشو بدونه:
_چیزی شده؟؟؟چرا اینقدر بی حوصله این؟من کاری کردم که نباید انجام میدادم...چیزی هست که دلتون بخوادتش!آآآآاه لطفا یه چیزی بگید دیگه؟
کلافه خودشو مقابل بکهیونی که سعی داشت فرار کنه قرار داد به صورت دمقش خیره شد.
_برو کنار چانسونگ...
با صدایی که به زور شنیده میشد گفت و سعی کرد با دستش پسرکه سمجو کنار بزنه اما این کارش باعث پافشاری بیشتر چانسونگ شد:

-تا بهم دلیل حال خرابتو نگی هیچ جا نمیرم...
_اینقدر مشتاقی تا بدونی؟یعنی برادرت چیزی بهت نگفته!
لبخند چانسونگ محو شد.منظور بکهیون از اینکه برادرش چیزی بهش نگفته چی بود...وقتی اون روز توسط چانیول تو بازار ماهی فروشا رو دست خورد حدس میزد که برادرش گند میزنه...
بعد از اون اتفاق بود که بکهیون اخلاقش عوض شد.
لبشو گزید و صادقانه جواب داد:
_نه اون چیزی نگفته...چند روزی میشه که ندیدمش
_چرا؟فرار کرده؟ترسیده؟
بکهیون با پوزخند پرسید و اینبار اخم کرد:
_چرا هیچوقت راجبش چیزی بهم نگفتی چانسونگ...پس تو اون جاسوس بودی؟
چانسونگ غافلگیرانه قدمی به عقب برداشت و سعی کرد چیزی به زبون بیاره اما مگه کلمه ای هم وجود داشت تا بشه گند چانیول رو باهاش درست کرد یه درصد هم تصور نمیکرد که این اخلاق بکهیون برمیگرده به رو شدن دستشون...اما نباید اینقدر بی تفاوت عمل میکرد باید هر طوری که بود به شاهزادش میفهموند که نیتشون کاملا خیر بوده با اینکه نمی دونست واکنش بکهیون وقتی با واقعیت روبه رو میشه چیه اما در هر حال از دست دست کردن بهتر بود:
_دارید اشتباه میکنید شاهزاده...
سعی کرد تا یه جوری بکهیون رو قانع کنه اما نگاه عصبی بکهیون قدرت تکلمو ازش گرفته بود:
_میدونستم یه روزی اینطوری میشه...میدونستم که بالاخره متوجهش میشید...
_اینقدر اسون داری حرف میزنی؟تو تموم این مدت من یه خیانت کارو امین خودم میدونستم...تو و برادرت چیزی به اسم شرم حالیتونه؟
_متاسفم!
_تاسف...
خندید و با لحن جدی ادامه داد:
_اره تاسف...باید متاسف باشی...باید متاسف باشی که برادر اون اشغالی...
_هیچوقت اینطور نبوده ...هیچوقت از اینکه چانیول برادرم بوده متاسف نبودم!
_چی؟؟؟
_چانیول برای من ادم بزرگیه شاهزاده ...تموم افکار شما به این دلیله که نمی شناسینش ...
بکهیون با تعجب به چانسونگ که سر سختانه سعی داشت از برادرش دفاع کنه نگاه کرد و دست به کمر شد:
_باشه...پس تو بهم بگو که اون چه ادمیه؟بهم بگو تا بشناسمشو این افکار لعنتیمو دور بندازم چون الان تنها حسی که منم دارم خیانته...من چند روزه که میدونم برادر تو دزدیه که پدرم چندین ساله دنبالشه و تو هم جاسوسشی...بهم بگو چانسونگا و منو از این حس نجات بده!
_بله سرورم....من تموم حقایق رو نشونتون میدم...ازتون درخواست دارم بعد از میهمانی همراه من تا جایی بیایید!
وقتی به اون مکان رفتیم شاید بتونید با خودتون کنار بیایید...اگر نتونست قانعتون کنه شما مختارید هر عملی که لایقشم رو در رابطه با من انجام بدین.
_باشه...
بکهیون چانسونگو کنار زد و انگشتر یشم مورد علاقشو تو انگشت اشاره دست چپش انداخت :
_همراهت میام و مطمئن باش که اگر دلیلت قانع کننده نباشه خودت و خانوادت نابود میشه.







Emperor Mistress Shygan "فصل اول"Where stories live. Discover now