Part 26

1.6K 279 18
                                    

دستور ناگهانی امپراطور صادر شد.... و مصادف شد با تباهی...گره خوردن سرنوشت ها...حالا جی اون هم یکی از نقش های اصلی بازی بود ...
کشمکش بین وزرای دربار به اخرین حد خودش رسیده بود... ورای تصورات پیر مرد مردان بزرگ سرزمینش کودکانه بر سرقدرت بیشتر جنگ میکردن...
و این بین اقوام ملکه در صدر قدرت داران مملکتش بودن...باید قدرتو بین مردانش به طور مساوی تقسیم میکرد و این عدالت خواهی برابر شد با صدور
دستورش مبنی بر ازدواج هر چه زودتر ولیعهد...
غرش بلند ولیعهد ...قربانی شدن میز و وسایلش ..ترس خدمتکار ها و روهم
افتادن پلک های جونمیون ...
قدمی به جلو برای اروم کردن شیرسهمیگن مقابلش برداشت...هرچند باور
به بی فایده بودن دخالتش داشت...
_سرورم اروم باشین...لطفا...
با لحن ارومی بیان کرد و با نگاه سرخورده مردی روبه رو شد که می تونست دلیل مناسبی برای شکستن کمرش باشه...جونمیون قسم خورده ولیعهدش بود...دوستی بود که همیشه در شرایط سخت سنگ صبور جونگین بوده...و
حالا دیدن غم چهره جونگین اون رو ناتوان کرده ناتوان در برابر مخالفت علاقه سرورش به سهون.
_پس این روش جدید پدرمه....تحقیر من و خانوادم به این طریق...اینقدر در نظرش پست و بی ارزشم که اینطوری منو به ازدواج مجبور میکنه ازدواجی که صرفا برای محدود کردن قدرت منو مادرمه... اصلا به احساسات
من اهمیتی هم میده؟؟؟
_سرورم....
لحن محزون جونمیون به خاطر تماشای این تراژدی غم انگیز پدرو پسر...لب میگزه ...تالشش برای یافتن کلمات برا ارامش قلب ولیعهدش بی فایده می مونه و شکست خورده تنها نظاره گر درخشش چشمان جونگین میشه.

_اشکالی نداره سرورم....این ها پایه های قدرت شما هستن..امپراطور به گمانشون با این روش سعی دارن قدرت شمارو صلب کنن اما نمی دونن که دارن قلب شمارو با اتش درد و تنفر فولادین میکنن....
این مصلحت سوری رو قبول کنید و به امپراطور بفهمونید همچین شبیه خونایی قرار نیست شمارو از پا دربیاره.
ایشون جنگ در برابر شمارو انتخاب کردن غافل از اینکه ناخواسته دارن بدترین صفات رو در شما بیدار میکنن.
_بله....
زهر خندی زد و گره مشتش رو محکم تر کرد:
_پدرم بارها تجربه تحقیر شدن رو به من نشون داده....من هم نشونش میدم از نقطه ریز سیاهی تو مردمک چشم تحقیر...کاری میکنم هر بار که به چشمام نگاه میکنه از درد به خودش بپیچه....جونمیون....

انگار که هیچ اتفاقی نیوفتاده ....به سرعت خود‌ش رو جمع و جور کرد به یار وفادارش نگاه کرد:
_برو دنبال سهون....داخل کتابخونس...برای خروج از قصر اماده شو میخوام به اقامتگاهم خارج از قصر برم...
_بله سرورم
بی چون و چرا قبولش میکنه...حالا دیگه اهمیتی نداشت...خوشحالی سرورش مهمترین بود و جونمیون برای شاد دیدن دوست و رفیق ارزشمندش هر کاری میکرد...حتی قبول کردن عشق سرورش و سهون دستور اماده کردن اسب هارو قبل از رفتن پی سهون صادر کرد...تنها 4اسب ...ولیعهد و معشوقه عزیزش و جونمیون و ییفان..
در کتابخانه رو به سرعت باز کرد و سهون از ترس اینکه مبادا کسی که وارد شده ملکه یا بکهیون باشه خودش رو پشت قفسه های قایم کرد اما همین که صدای جونمیون رو شنید به ارومی بیرون اومد...ترس و زیبایی امیخته به هم صحنه جالبی رو مقابل چشمان جونمیون به وجود اورده بود.

Emperor Mistress Shygan "فصل اول"Opowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz