دستای فریبندش رو شونه های عریان جونگین نشستو و نفسش اغواگرانه سعی در مسموم افکارش ...اما اون نمایش خیلی طول نکشید.دستای سئوهیون رو از رو شونه هاش کنار زد و جدی تر از هر وقت دیگه ای متذکر شد:
_حد خودتو فراموش نکن سئوهویون
_سرورم ازرده خاطر شدن؟؟؟این اولین باره...فک میکردم دلیل حضورتون اینجا اون هم این موقع شب همبستری دوباره با منه...
اما اینطور به نظر نمیرسه...
سئوهویون گفتو جی گوری"همون لباس پایه سفید رنگی که زیر هانبوک تنشون میکنن" ابریشمی رو مقابل دست راست جونگین گرفتو همزمان که تو پوشیدن لباس ها به جونگین کمک میکرد همراه با لبخندی که باعث زیبایی بیشترش میشد پرسید:
_جونمیون همراهتون نیست...هیچ بارونی نیومده اما لباسای شما خیس هستن...الان باید تو جلسه سری وزرا حاضر میبودین اما اینجا تو مهمانخانه من همراه با یه پسر بچ.....
_اخطار دوبارم زیاد دلچسب نیست سوهیون...درسته که دوست دوران بچگیم و برای یه شب همخوابم بودی اما اینها دلیل بر این نمیشه که بخوام به سئوال و جوابات پاسخی بدم.همینکه راجب برنامه های من بیش اندازه می دونی ازارم میده پس بدترش نکن
جونگین به سردی به زبون اوردش اما حتی اون لحن ترسناک هم باعث نشد سوهیون ارامششو از دست بده گره لباس جونگین رو محکم تر کرد انگشتای ظریفشو برای هم اندازه کردن گره پاپیون رو بند کشید:
_همیشه نسبت به احساساتم بی تفاوت بودین ...عجیبه که همه در برابرم رام میشن اما شما فرق دارین و همین وجه تمایزتون با بقیس که باعث شده اینقدر برای بدست اوردنتون تلاش کنم سرورم.
پوزخند جونگین به وضوح سوهیون رو سست کرد.چون این پوزخند پیام اور حرفای خوبی نبودن همیشه همینطور بود:
_خودت فکر می کنی برای چیه.من هنوزم ازت متنفرم
اگر به خاطر تو نبود الان تکیون زنده بود.
اگر احساسات احمقانت به منو تموم میکردی و همراه تکیون فرار میکردی هیچوقت همسر یه بازرگان پیر خرفت که یه پاش لب گور بود نمیشدی وحالا هم عروسک شب بیداری های امپراطور
جونگین بی ملاحظه کلمات رو با حرص ادا کرد .
قرار بوده مثل همیشه با سکوت دخترک روبه رو بشه اما اینبار متفاوت بود سوهیون از خودش دفاع کرد:
_تکیون رو من نکشتم سرورم...
_تو نکشتیش اما باعثش که بودی اون برای نجات تو اومد اما تو چی کار کردی؟ اونقدر دست دست کردی اونقدر مقاومت کردی که اخر سر تکیون گیر اون پیرمرد سگ صفت افتاد.
دیگه هیچوقت ازم انتظار رفتار مناسب نداشته باش سوهیون...
یه دور نگاهشو به چهره جا خورده دخترک داد و وقتی فهمید اين اتاق دیگه جایی برای موندن نیست سمت در حرکت کرد و قبل از خارج شدن بدون برگشتن سمت دختری که حالا از درون شکسته بود گفت:
_یکی رو بفرست دنبال جونمیون. پشت دروازه ها به احتمال زیاد منتظره
مکث کوتاه و بعدش برداشتن قدم های بلندش و محو شدنش از نگاه لرزون سوهیونانگار نه انگار که سهون همین چند ساعت پیش همراه ییفان مردی که حالا از نگرانی سرگردون تو کوچه های باکجه پرسه میزد کلی غذا خورده بود.هنوز هم گرسنش بود یه نگاه به میز خوش رنگ و لعاب مقابلش گرسنه ترش هم میکرد.
چوب غذاشو تو یه دستش گرفتو تیکه بزرگی از ترشی ترب سفید و همراه با تیکه ای از گوشت ترد و خشمزه گاو روی قاشق پر از برنجش گذاشتو طبق معمول دهنشو از دونه های سفید برنج همراه با مخلفات پر کرد."اوم" تنها کلمه ای بود که می تونست راجب مزه های اون غذا ها هر دفعه که داخل دهنش میذاشت نسبت بده:
_اوه سهون دیگه خوردن سوپ سبزیحات کوهی و قارچ ،همینطور پلوی ریشه ها و لوبیا تموم شده... پس تا می تونی بخور.... به خودش با دست و دلبازی دلداری داد و تلاشش برای چپوندن تیکه ای از کیمچی داخل دهنش با ورود پسری که فکر میکرد قرار نیست دیگه ببینتش بی ثمر موند.
با چشمای گرد بهش خیره شد و وقتی برای اولین بار تو اون چند ساعتی که کنارش بود تونست صورتشو اونقدر واضح ببینه غذاش تو گلوش پرید.
چشماش باعث میشدن که خون تو رگای سهون بخشکه.
رنگ لباسش حالا مشکی با طرح های ریز طلا کوب شده بود. و از نظر سهون رنگ مشکی کاملا برازنده اون شخص بود.
سرفه هاش شدت گرفتو و این بهونه خوبی بود تا از نزدیکتر صورت بی موردش رو ببینه.
چون در چشمی برهم زدن لیوان اب جلوی دهنش قرار گرفتو و مشت های قوی جونگین رو کمرش.
به زحمت لقمه گیر کرده توگلوشو با کمک اب پایین فرستاد زود حجم زیادی از هوارو بلعید و نگاهشو که حالا کمی خیس و تار بود به جونگین داد که با حالت منزجری بهش نگاه میکرد؟گونه هاش رنگ باختن درست مثل دختر ها رفتار کرد به همون اندازه طبیعی :
_می خوای خودتو خفه کنی احمق بی دستو پا....
از لحن جدی مرد بدخلق جا خورد و همونطور که نگاهش جای جای صورت مرد مقابلشو تحسین میکرد به زحمت جواب داد:
_قصدم خفه کردن خودم نبود... فقط چون یکدفعه وارد اتاق شدین ترسیدم.
با اخم پر رنگش نگاه کجی به سهون انداخت و از مقابلش بلند شد.اونقدر عصبی بود که بخواد با کلمات ناخواسته بقیه رو هم ازرده کنه. یه نگاه سر سری به اتاق انداختو مقابل سهون به دیوار تکیه زد...
یکی از زانوهاشو دراز کرد و زانوی دیگشو مقابل شکمش جمع کرد.
_فکر کردم دیگه نمیبینمتون اقا...
بعد ازگذاشتن چوبای غذاش کنار کاسه برنجش گفتو یه لبخند تشکر امیز به چهره پسری که به خاطر ملاقات چند دقیقه پیشش با بهترین دوست دوران کودکیش توهم گره خورده بود زد.
اینبار بهتر تو چهره جونگین دقیق شد و چیزی به اسم "ذوق زدگی" تو دلش جرقه زد. متعجب از حسش دستشو رو قلبش گذاشتو وقتی نتونست دلیلی برای حالش پیدا کنه دستشو عقب کشید و بی حواس کلمات رو به زبون اورد:
_شما خیلی جذاب هستین اقا....
با گونه های که رو به سرخی میرفت به سختی از بین لبای چربش گفت و باعث شد جونگین ابروهاشو برای سادگی پسرک بالا بندازه و لبخند کجی به فرم لباهاش اضافه کنه.
_سهون... اسمت این بود دیگه؟
_اوه بله اقا...
سهون دستپاچه جواب داد و نگاه خیرشو همچنان به جونگین دوخت:
_و گفتی که پسر هیچکدوم از مقامات افراد مهم باکجه نیستی!
_بله...
_و اینکه هیچ فامیلی ای هم نداری؟
_بازم بله... همونطور که گفتم من پسر شخص مهمی نیستم. من حتی فامیلی هم ندارم....
لباسایی که به تنم دیدید اشتباها به تن من پوشونده شده. و هیچ نظری هم راجب اون ادمایی که دزدیده بودنم ندارم اقا....
_که اینطور....
جونگین پوزخندشو پررنگ تر کرد و به کتابی که کنار سهون رو زمین بود اشاره کرد:
_پس تو یه رعیتی؟
می خوای باور کنم که یه رعیت سواد خوندن زبان چینی داره و اون مردا برای سرگرمی اسیرت کرده بودن؟
_اینکه یه رعیت سواد داشته باشه جرمه!
در حالی که بهش بر خورده بود گفت و به سختی جلوی بغضش رو گرفت.
همیشه همینطور بود.
توسط کسایی که خودشون رو اشراف زاده میدونستن تحقیر میشد.
پسر امپراطور بودن چه فایده ای داشت وقتی حتی نمی تونست به زبون بیارتش.
_فکر میکردم شما متفاوت از بقیه اشراف زاده هایی که تا بحال دیدم هستین اما اشتباه میکردم.چون همه اونا سعی میکردن به نحوی بهم صدمه بزنن اما شما نجاتم دادید ولی حالا دارم به این نتیجه میرسم راجب شما اشتباه فکر میکردم. حالم از همتون بهم میخوره امیدوارم همتون یه روزی نابود بشید.
خیلی صریح ارزویی که هیچوقت تحقق پیدا نمیکرد رو به زبون اورد به سرعت از رو زمین بلند شد و بدون توجه به جونگین شگفت زده از اتاق خارج شد.
جونگین فقط تونست به خاطر واکنش سهون بلند بخنده .....اروم و قرار نداشت مدام عرض اتاقش رو وجب میکرد از بابت نگرانی برای برادرش و اون پسر دردسر ساز دل تو دلش نبود
مشخص بود که سهون برای بکهیون هیچوقت یه برادر نبود.
وقتی دید هوای اتاقش خفه کننده تر داره میشه بیرون رفتو نزدیک اقامت گاه جونگین کمین کرد.
لبای سرخ از فشار دندوناش رو برچید و با حرص غر زد:
_پس کج....
_تو اینجایی؟
این صدا به طور حتم متعلق به برادرش بود با خوشحالی محسوسی سمت صدا برگشت و از دیدن برادرش اونم صریح و سالم ذوق زیر پوستی ای کرد. نزدیکتر شد و با خوشحالی جواب داد:
_فقط کمی نگرانتون بودم هیونگ
بکهیون اینو گفتو خیلی محکم دستاشو دور گردن بردار خوش چهرش حلقه کرد.
جونگین از حرکت و احساسات لبریز شده بکهیون کوچولوش لبخندی که لایقش بود زد و متقابلا بکهیون رو به اغوش کشید:
_تا این موقع از شب بیدار موندی؟
_خواب عجیبی راجبت دیدم هیونگ... خواب دیدم که تو خطری ...
_تو خطر؟؟
جونگین با خنده پرسید و کمر بکهیون رو نوازش کرد:
_داری در مورد غیر ممکن ها حرف میزنی بکهیونا...راجب من چه فکری کردی؟بکهیون به اعتماد به نفس برادر خوش چهرش لبخند کوچیکی زد و از جونگین جدا شد و دو قدمی ازش فاصله گرفت:
_شما تو جلسه وزرا شرکت نکردین ؟؟؟ مادر خیلی از دستت عصبانیه!
در حالی که صداش لرزش داشت گفت و گوشه لبشو گزید.
_تو نگران نباش.... خودم با مادر صحبت میکنم.
حالا هم برگرد به خوابگاهت.
بکهیون لبخند اسوده ای زد. همین که برادرش بویی نبرده بود کافی بود دیگه بقيه چیزا مثل سلامتی سهون براش اهمیتی نداشت.
_تو هم خبرارو شنیدی ....
بکهیون کنجکاوانه پرسید و قبل از برگشتن به خوابگاهش برادرشو از مشکل همیشگی با خبر کرد:
_در مورد چی؟
_شبیه خون دوباره به کاروان تجاریمون....
_بازم....
جونگین با لحنی که اصلا جانخورده بود گفتو لبخند پرنگی به بکهیون زد:
_پدر هر روز داره بی کفایتیشو بیشتر به رخ مردم و مقاماتش میکشه...
خیلی هم بد نیست اینطوری مردم زودتر در خواست برکناری امپراطور نالایقشون رو میکنن... جونمیون...
با لحن جدیش محافظش رو صدا کرد و همونطور که به سمت اتاقش قدم بر میداشت گفت:
_متوجه شو که کاروان چقدر سرمایه به همراه داشته.
باید امپراطور رو مجبور کنیم تا خسارتی که منشا از بی لیاقتیش هست رو پرداخت کنه...
در این صورت که می تونیم خشم مردم و وزرای بی طرف رو برانگیخته کنیم....امپراطور باید زودتر از موعد از مقامش کنارگیری کنه جایگاهشو به من بسپره اینطوری فقط داره باعث شرمندگی خاندانمون میشه.
مثل تموم وقتایی که از پدرش صحبت میکرد دستش مشت میشد اینبار هم همون واکنش اتفاق افتاد.
به زودی جایگاهشو بدست می اورد و اون موقع بود که جونگین قدرت و لیاقتشو به همه ثابت میکردش
ESTÁS LEYENDO
Emperor Mistress Shygan "فصل اول"
Romanceجونگین ولیعهد امپراطوری بزرگ باکجس و سهون برادر کوچکش که از کودکی خارج از قصر زندگی میکرده... چی میشه اگه برادر کوچک تر یه روز به قصر برگرده و باعث شه قلب جونگین با تموم نفرتی که ازش داشته به تپش بیوفته..... کاپل:#کایهون #چانبک #کریسهو ژانر:تاریخی...