طبق برنامه از قصر خارج شد... بعد از مدتها قرار بود حس های خوب گذشته رو تجربه کنه... پوشیدن لباس های ساده خوردن غذاهای معمولی و گذروندن وقتش با افراد عادی....سردرگم بود.... نمی دونست شادی واقعیش چی بود.... گذشتش... یا حالش!
زندگی تو قصر دور از تصوراتش بود... قوانین دست وپا گیر و ترس های همیشگیش.... ترس از بر ملا شدن رابطش با امپراطور....رسوایی بزرگی که قطعا اتفاقات ناخوشایندی به همراه داشت....اما نیرویی وجود داشت که سهون رو ریسک پذیر کرده بود... قدرت کشش عجیبش به جونگین.... حتی حالا هم دلتنگش بود... هنوز مدت زیادی نگذشته بود اینطور بی قرار بود حتی فکر به جدایی تا حد مرگ میبردتش.... به خوبی میدونست هیچ چیز همیشگی ای وجود نداشت و هر ان انتظار غافلگیر شدن توسط سرنوشت رو میکشید.... تو گذشته همیشه به اسمون نگاه میکرد سعی داشت جایگاهش رو بین ستاره ها پیدا کنه... اما حالا چی؟؟؟؟ حالا فقط به پایین نگاه میکرد و نگران جایگاهش بین گرد و خاک بود.....
هیچوقت فکرش رو نمیکرد تقسیم شادیش با مردم نیازمند می تونه اینقدر براش ارزشمند باشه....تا به اون لحظه به دوتا از روستاهای اطراف سر زده بود و تونسته بود لبخند رو به لبای خیلی ها برگردونه.....
ساعاتی میشد که همراه با بچه ها مشغول بازی بود.... بازگشت به خود قدیمیش باعث شده بود تا خاطرات خوش زیادی رو به یاد بیاره.... اما به محض دیدن ییفان لبخندش سریع از بین رفت.... چهره مشوشش همینطور عجلش برای نزدیک شدن به سهون کاملا گویای وجود اتفاق ناخوشایندی بودوقتی قد خمیدش رو که پی در پی نفس نفس میزد دید اروم دختر بچه ای که تو اغوشش بود رو رو زمین گذاشت....حسای بد...دل شوره...نگرانی و اضطرابش با دیدن چهره نگران ییفان شدید تر شد....
بچه هارو با خوراکی های لذیذشون تنها گذاشت و قدم های مرددش رو به سمت ییفان کشوند...
مگه اون حامل چه پیامی بود که مجبور شده بود اینطور با عجله خودش رو به سهون برسونه......_اتفاقی افتاده؟
_فاجعه رخ داده...
صورتش مشوش شد....ترس....فاجعه؟؟؟منظور ییفان چه جور فاجعه ای بود؟
_منظورت چیه؟
_همین الان باید برگردیم به قصر..
_چرا؟
_بیماری ناشناخته ای در حال شیوعه....روستای هان سان به دستور سرورم قرطینه شده و در حال حاظر تمامی ورود و خروج ها به پایتخت تحت کنترل شدیده....سریعا باید به قصر برگردیم....همین الان نامه ای از سروم به دستم رسید و تأکید به بازگشت سریعتون رو دارن..._منظورت از بیماری چیه.... ؟چطور ممکنه؟
ناباورانه به بچه های پشت سرش خیره شد... ناگهان زمان براش ایستاد.... سهون سفر کرد به گذشته... به زمانی که بیماری مادرش رو ازش گرفت... خاطرات دردناک.... درست تو سن اون بچه ها بود....قرنطینه....به شدت از این کلمه متنفر بود...میدونست... خوب میدونست که چه سرنوشتی در انتظار مردمشه... سهون مزه این ذلت و خواری رو چشیده بود.... در مونده و حیرون از هرجا.... وقتی که همه بهت پشت میکردن و تنها راه منصفانه مرگ بود.... بله مرگ.... تنها چیزی که ازت رو برنمیگردوند.... کنارت میموند و به محض تسلیم شدنت دستت رو میگرفت و با خودش میبرد.... دیگه کافی بود... اسم اشنای روستا زنگ کوچیکی رو تو ذهن سهون به صدا دراورد.... این روستا همون روستایی نبود که بکهیون و چانیول در اونجا حضور داشتن؟ با شک پرسید:
VOUS LISEZ
Emperor Mistress Shygan "فصل اول"
Roman d'amourجونگین ولیعهد امپراطوری بزرگ باکجس و سهون برادر کوچکش که از کودکی خارج از قصر زندگی میکرده... چی میشه اگه برادر کوچک تر یه روز به قصر برگرده و باعث شه قلب جونگین با تموم نفرتی که ازش داشته به تپش بیوفته..... کاپل:#کایهون #چانبک #کریسهو ژانر:تاریخی...