نگاهش هراسان به اطراف چرخید..... نیروهای ارتش هر طرف از قصر دیده میشدن... صدای برخورد چکمه های مشکیشون به زمین از هر سمت شنیده میشد....
بهت زده قدم های سرگردانش رو هدایت میکرد... مگه در زمان غیبت چند ساعتش چه اتفاقی افتاده بود؟
اون روز بیشتر وقتش رو دور از هیاهوی قصر در کلبه چوبی ای که در شکارگاه سلطنتی قرار داشت گذرونده بود... اونقدر غرق در برنامه ریزی و مطالعه در مورد پشت سر گذاشتن مشکلات فعلی کشور بود که متوجه گذر زمان نشده بود و حالا به محض برخورد با وضعیت اضطراری به دنبال دلیل حضور نگران کننده سرباز های ارتش بود.قدم تند کرد.... حصار نگرانی و دل شوره قلبش رو در بر گرفت...
به محض تشخیص چهره آشنایی بین سرباز های در طلاتم لبهاش رو تکون داد و شخص مورد نظرش رو صداش زد:
_فرماده لی هیوکجه....
_مشاور.
سرباز به محض تشخیص صاحب صدا در بین هیاهو از صف سرباز ها جدا شد و به جسم نگرانی که گوشه ای در کنار درخت کاج ایستاده بود نزدیک شد:
_ چه خبر شده؟ دلیل حضور سربازای ارتش اونم داخل قصر مقابل درب کاروانسرا چیه؟
_شما چیزی نمی دونید؟ فرستاده هان با کمک بانو سئوهیون قصد توطئه علیه سرورم رو داشتن...._چی؟؟؟
رنگ از رخش خداحافظی کرد... نگاه ترسیدش بند دل محافظ رو پاره کرد... پس شایعه ها واقعیت داشت؟؟؟ تنها یک نگاه به اون چشمها کافی بود تا اسیر اون نگرانی شد...
_منظورت چیه... منظورت از توطئه چیه؟ حال سرورم چطوره؟
_خواهش میکنم نگران نباشید... امپراطور در سلامت کامل هستن..... خوشبختانه قبل از اقدامشون به خیانت متوجه نیتشون شدن...._ایشون کجان؟
_شنیدم که در قصر اصلی در حال بازجویی از فرستاده هستن... دلیل حضور نیروی های ارتش هم به خاطر باقی مقامات هان هستش که در کاروانسرا تحت محاصره هستن ....خواهش میکنم این اطراف به تنهایی پرسه نزنید و زودتر به خوابگاهتون برگردین هنوز از امنیت کامل قصر مطمئن نیستیم... منو ببخشین....باید سریع تر برای دستگیری بانو و خانوادشون افرادمو سرپرستی کنم با اجازه .....
فرمانده لی عزم حرکت کرد که با حلقه شدن دست سهون به دور مچش نگاهش رو مجددا به دوتا گوی جادویی مقابلش داد:_پس فرمانده وو کجان؟
_از صبح که به خارج از قصر رفتن هنوز برنگشتن
_برای چی؟
_چیزی راجب خروجشون به ما نگفتن فقط دیدم که با عجله قصر رو ترک کردن.
_خیلی خب....
دستش رو عقب کشید.....این حجم از دلواپسی و نگرانی و تا بحال اینطور تجربه نکرده بود....سرش رو تکون داد و به زحمت ادامه داد:
_می تونی بری....قلب اشفتش و گرفتگیه راه تنفسش... حالا دیگه مقصدش مشخص بود... باید با چشم های خودش میدید که جونگینش در سلامته و اتفاقی براش نیوفتاده....
نفس نفس میزد ...نفهمید که چطور خودش رو به قصر اصلی رسوند....از دروازه ای که توسط سرباز ها تحت محافظت شدید بود گذشت بالاخره پا به محوطه گذاشت....
نگاهش رو یک دور به خوبی چرخوند....تمامی محافظ ها و بانوان بیرون از تالار ایستاده بودن....
جو غریبی که هر جایی از قصر به چشم میخورد در اونجا هم حاکم بود و باعث شده بود تا سهون مضطرب و نگران تر بشه....
![](https://img.wattpad.com/cover/177522025-288-k408435.jpg)
ESTÁS LEYENDO
Emperor Mistress Shygan "فصل اول"
Romanceجونگین ولیعهد امپراطوری بزرگ باکجس و سهون برادر کوچکش که از کودکی خارج از قصر زندگی میکرده... چی میشه اگه برادر کوچک تر یه روز به قصر برگرده و باعث شه قلب جونگین با تموم نفرتی که ازش داشته به تپش بیوفته..... کاپل:#کایهون #چانبک #کریسهو ژانر:تاریخی...