Part 54

1.1K 232 102
                                    

چند روزی بود که اسمان باکجه میگریست و با رنگ سیاهی پیوند خورده بود....
رنگی که با ابی همیشه زیباش در تضاد بود...
همونطور که پیش بینی شده بود اخرین نبرد جنگ با نیروهای متحد هان و گوگوریو با شکست نیروهای مقابل به سرانجام رسید.....

و چه بدبختانه تموم اون اتفاقات خوش و ناخوش مصادف در یک روز بودن.....
بازگشت امپراطور...فارغ شدن ملکه و....... و...... 

سیل عظیمی از جمعیت زنان و بچه ها.... خانواده هایی که برای خوش امد گویی از همسر یا پدرانشون در خیابان اصلی منتهی به قصر جمع شده بودن...
صدای قدم های هماهنگ.... ضربه های اهنگین نیزه  ها به زره ها.....وبانگ شادی مردمش....

اما این باران نفرین شده چی بود....... استینش صورت خیسش رو پاک کرد و نگاهش به نزدیک شدن اسب جونمیون جلب شد:
_پنج روزه که پی در پی اسمون در حال نزول نعمته..... نگرانی بابت روستاها و خانه های نزدیک رودخانه وجود داره... چه اقدامی باید انجام بشه سرورم؟

_امکان سیل وجود داره.... سریعا دستور تخلیه روستاهای همجوار با رودخانه رو بده
تکون سر جونمیون و شنیدن صدای صور و تبل و لرزیدن ناقوس.....
امپراطور بازگشته بود و این معنای تمامی اون صداها بود

برخورد منظم سم های اسب و بالاخره رد شدن از دروازه اصلی قصر.... کوبش شدید قلبش و تنگی نفس ‌شدیدش...
لمس سطح زمین و قدم های بیقرارش... پله هایی که دوتا یکی بالا رفت و در اخر مشخص شدن چهره مقامات.. مادرش.... پسرش ووچان.... و تعدادی از خدمتکارها

اخرین پله هم پیموده شد.... نگاهش هراسان به دنبال  تک نگین ارزشمندش چرخ خورد.....
_امپراطور......
بی توجه به تشریفات بیخود اطرافش سئوالی که تا اون لحظه هم در پرسیدنش تعلل کرده بود رو پرسید:

_مشاور کجان؟
باران شدت بیشتری گرفت.... قطرات با شدت بیشتری شروع به ضربه زدن کردن..... انگار اسمان هم از فاجعه ای که قرار بود بعد از اون روز رخ بده اگاه بود....

_سرورم....
زن همراه با خدمتگذارش که چتری بالای سرش نگه داشته بود نزدیک به پسر محبوبش شد....
دستش برای لمس گونه خراش خورده جونگین بالا رفت اما قبل از لمس گونه اش دستش پس زده شده سئوال امپراطور مجددا تکرار شد....
_پرسیدم مشاور کجان؟

_امپراطورو تا خوابگاهشون راهنمایی کنید...
دستور زن و اخم پر رنگ دایه.... هیچ حس خوبی به اون لبخند نداشت:
_تا شما تفسی تازه میکنید من هم همراه مشاور خدمت میرسم.

لبخند مجدد دیگه و جسارت برای لمس دوباره گونه پسرک طلسم شدش....
با لمس شدن دستش توسط دستای کوچکتر و ظریف تر بالاخره تلاقي نگاه ویرانگرش با ملکه مادر شکسته شد و حواسش به چشمهان هیجان زده ولیعهدش جلب شد:
_سرورم سلامت باشن....

_ووچان....
لبخندی که به زحمت سعی در جا کردن خودش رو لبهاش رو داشت به چشمان مشتاق پسرکش هدیه داد و همونطور که دستش شونه ووچان رو لمس میکرد گفت:
_برای خودت مردی شدی

Emperor Mistress Shygan "فصل اول"Donde viven las historias. Descúbrelo ahora