Part 50

1.4K 210 145
                                    

نفس عمیقی کشید و سعی کرد مشامش رو از عطر خوب گلها پر کنه....
بعد از کشمکش سر صبحیش با جونگین برای اروم کردن خیالش تصمیم گرفته بود تا در  باغ کوچیک عمارت قدم بزنه و  افکارش رو سرو سامون ببخشه...

همونطور که با لذت به گلهای زرد و سپید  داودی خیره بود پرسید:
_فک کنم ندیمه ملکه رو اینجا دیدم ایشون مگه اینجا هستن؟
دخترک ندیمه که به خاطر رام شدن اربابش کمی خوشحال بنظر میرسید سریع جواب داد:
_بله... سرورم بعد از ترک اتاقتون دستور دادن تا ایشون رو به اینجا بیارن....کمی پیش رسیدن.. 

متعجب به سمت دخترک برگشت.... نمی دونست چرا اونقدر از اون غروب بیزار بود....
لبخندش از بین رفت... صورتش رنگ باخت....
_چی شده؟
دخترک نگران پرسید و حضور سراسیمه ندیمه دیگش تموم حدسیاتش رو به واقعیت تبدیل کرد...

چشمهاشو به  لبای بنفش دخترک کوتاه تر دوخت... معلومه بود مسافت زیادی رو تا اونجا دویده بود....
_سرورم دنبال شما میگردن...
چشمهاش تار شدن...سگرمه هاش  تو هم رفت و دوباره تبدیل شد به  همون سهون لجباز اخمو....
_چرا؟
_چیزی نمی دونم.... در واقع چیزی بهم نگفتن دایه دستور دادن تا دنبالتون بیام....

قلبش به تپش افتاد.... پاهاش به لرزش و نگاه نگران دخترها رو به خودش جلب کرد....
_حالتون خوبه؟
سر تکون داد... خوب بود؟؟؟ نه معشوق خسته فاصله زیادی با خوب بودن داشت....
بعد از چسبیدن هر دو دختر از بازوهاش شروع به قدم برداشتن کرد....نگاهش به سوی اسمون رفت..
_خواهش میکنم خوش اخلاق باشین...
دخترک غافل از سرنوشت اربابش تذکر داد و باعث جمع شدن پیشونی دخترک دوم شد...

_عقلتو از دست دادی هیون مین؟؟؟
_به خاطر خودشون میگم....
سعی کرد از خودش دفاع کنه البته که قصد توهین نداشت.... قصدش فقط کمک بوده... کمک به رابطه ارباب و امپراطورش همه تو قصر متوجه رابطه نزدیک برادری اون دو بودن.....خوب میشد اگر روزهای شاد قبلشون برمیگشت زمانی که همیشه خنده رو لبای شاهزادشون و امپراطور بود.

_بانو هم داخل اتاق سرورم هستن؟
با شک و تردید پرسید و نگاه مشوشش رو به صورت هیجان زده هیون مین داد:
_فکر کنم.... به نظر میاد سرورم جشنی چیزی گرفته باشن چون در خواست مقدار زیادی نوشیدنی و خوراکی کردن....
احتمالا به خاطر اینکه شما لجبازی رو کنار گذاشتین و تصمیم گرفتین به روال عادی زندگیتون برگردین  خوشحالن...

_هیونگ مین...
نگاه سرزنش بار دخترک عاقل تر روی دوست پر چونش کشیده شده.. دختره احمق چطور می تونست تا این حد وراج باشه.....
_بهش توجهی نکنید شاهزاده....

زودتر از انتظار به مقصد رسیدن....
مقصدی که با حضور تنهای دایه حس خوبی رو به سهون القا نمیکرد....
_شماها میتونید برگردید به قصر....
زن با لحن جدی و چهره ناراحتش گفت و باعث لرزش سهون شد....یه چیزی این وسط درست نبود....

Emperor Mistress Shygan "فصل اول"Donde viven las historias. Descúbrelo ahora