Part15

1.5K 305 7
                                    

همراه با سر درد طاقت فرساش  به ارومی نشستو و چشماشو چند بار برای بهتر کردن دیدش محکم بهم فشار داد....
هیچ خاطره ای از اون مکانی که توش قرار داشت نداشت برای همین برای به خاطر اوردنشون چشماشو تنگ کرد و به نقطه ای زل زد و هر چقدر که خاطرات گنگش به خاطرش میومد سرش به طرفی کج میشد...
چانیول که از این واکنش بکهیون خندش گرفته بود سری براش تکون داد و برای اینکه کمکی بهش کرده باشه گفت:
_عصر بخیر شاهزاده....
به محض شنیدن صدای بم چانیول وحشت زده دستشو رو قلبش فشرد و سمت صدا چرخید و وقتی اون دوتا برادرو در حالی که کنار هم نشسته بودن دید همه چی به خاطرش اومد....اما فقط تا قسمتی ...همون موقعی که اونقدر مست نشده بود و راجب قصر و ادمای حوصله سر برش به چانیول توضیح میداد.
بیخیال نگاه طلبکارانه و عصبی چانسونگ شد و به چانیول نگاه کرد:
_ترسوندیم....بیهوش شدم؟؟؟؟باورم نمیشه که اونقدر نوشیدم که از هوش رفتم.تو چته دیگه؟
در حالی که منظورش چانسونگ بود پرسید و چند ضربه به بدن کوفتش زد.
چانسونگ هم که اصلا دل خوشی از بکهیون نداشت و از طرفی هم دوست داشت سریع تر به قصر برگردن بدون جواب دادن به سئوال بکهیون بی حوصله با ابرو به ظرفی که داخلش مایع بی رنگی به چشم میخورد اشاره کرد و دست به سینه به دیوار تکیه داد:
_زودتر بخورش یه جوشوندس برای از بین بردن سردردت...باید سریع برگردیم به قصر.خورشید غروب کرده و فکر نکنم یه بیرون روی ساده نیاز به این مدت زمان درمان شدن داشته باشه.
_چرا اینقدر بد اخلاقی....اگه به تو خوش نگذشته دلیل نمیشه که بخوای سر من خالیش کنی احمق بی تربیت...چانیول شی!
با خوشحالی چانیول رو صدا زد و کاسه رو بین دستاش گرفت و یه نفس تموم محطویاتش رو سر کشید ...زیاد به طعم عجیب و تلخ جوشونده اهمیت نداد چون بکهیون هر روزشو با خوردن این جوشونده ها اغاز میکرد ...
دور دهنشو با استین پاک کرد و سریع شیرینی برنجی نارنجی رنگو از بین رنگای ابی و بنفش و قرمز جدا کرد و داخل دهنش چپوند بعد از تغییر دادن مزه دهنش ادامه حرفی که میخواست به چانیول بگه رو زد:
_من دوستای زیادی دارم اما همشون به طور غم انگیزی مایه خجالتن چون همشون یه سری اشراف زاده بی دستو پای تنبلن که فقط دنبال دیدن کتابای بزرگسالا هستن....من مدتی میشه که دور همشونو خط کشیدم و میدونید من داشتم به چی فکر میکردم؟قطعا شما یه دوست خوب برای من می تونید باشید...برادرم به طور حتم از شما خوشش میاد.میخوام زودتر شمارو به برادرم معرفی کنم برای همین فکر میکنم فکر خوبی باشه که من برای تشکر از مهمون نوازی خوب امروزتون  شمارو برای صرف نوشیدنی و غذا به قصر دعوت کنم...چانسونگ...

بکهیون بدون اینکه حالت شگفت زده صورت چانسونگ براش اهمیتی داشته باشه و هیجانی که کاملا تو لحنو رفتارش مشهود بود، از محافظش که کم کم صورتش روبه عصبانیت تغییر شکل میداد پرسید:
_به نظرت به بهونه مهمون اجازه سرو نوشیدنی رو داشته باشم؟

_شاهزاده....

اما چانیول هیچوقت اجازه نداد تا حرفای نا امید کننده چانسونگ از دهنش خارج بشن همراه با لبخند به چشمای براق بکهیون خیره شد:

Emperor Mistress Shygan "فصل اول"Donde viven las historias. Descúbrelo ahora