Part12

1.4K 305 16
                                    

"مهم نیست اگر انسانی برای کسی که دوستش دارد
غرورش را از دست بدهد؛اما فاجعه است اگر
به خاطر حفظ غرور،کسی را که دوست دارد
از دست بدهد."
((شکسپیر)) 

بهترین غافلگیری عمرش براش اتفاق افتاد..
چهره مقابلش دقیقا چهره ای بود که احتمال دیدنش برای بار دوم رو اصلا نمیداد.اون پسر تنها ادمی بود که تونسته بود برای مدتی افکار جونگینو به خودش اختصاص بده و این موضوع قابل توجهی بود.
اینکه چرا این ادم خودشو جای برادرش جا زده بود مهمترین سئوالش بود. خوب به یاد داشت که سهون گفت که شخص مهمی نیست و حالا چرا ادم عادی ای مثل سهون داخل قصر حضور داشت و خودشو جای بکهیون جا زده بود.
دیدن چهره مضطرب همراه با فشردن چشما و لباش به هم جونگینو به لبخند زدن وادار میکرد اما همچنان باید تو نقاب بی تفاوتی باقی می موند.
فاصلشو کم کرد صورتشو موازی با صورت سهون قرار داد در حالی که اخمش برای سکته دادن سهون کافی بود دستوری گفت:
_بازکن!....چشماتو....
سریع و مضطرب جواب داد:
_نمیتونم.
جواب سهون همینطور حالت بانمک چهرش باعث تشکیل شدن لبخند جونگین فقط برای چند ثانیه شد.
اینکه چرا اون پسر همچین تاثیری روش داشت براش عجیب ترین موضوع بود.
سریع خودشو جمع جور کرد و با همون لحنی که رعشه به تن سهون انداخته بود پرسید:
_چرا!
_می ترسم!
_می ترسی؟می ترسی و همچین غلطی کردی؟
سهون که نمی دونست چه جوابی باید به مرد عصبانی مقابلش بده لب پایینشو به دندون گرفت...واقعا چرا اون لبا شده بودن دلیل سردرگمی جونگین...سهون نمی دونست چرا تو انتخاب کلمات فلج شده بود .ذهنش یاریش نمیکرد تا توضیح مناسبی به برادرش بده ...تموم اعتماد به نفسش با شنیدن صدای عصبی جونگین ته کشیده بود و حالا نمی دونست باید چه جوابی بده تا هم از خودش و هم از بکهیون محافظت کنه...در حالی که صداش تحلیل رفته بود به سختی گفت:
_لطفا ازم عصبانی نباشین همینطور از بکهیون هیونگ.
_بکهیون هیونگ!

بکهیون هیونگ....متحیر زمزمش کرد و سعی کرد نزدیک ترین برداشتش نسبت به کلمه هیونگ رو گلچین کنه...ابروهاش تو هم کشیده شد و نگاهش با دقت بیشتری صورت سهونو تعقیب کرد....بزرگترین شوکی که به جونگین تا به اون روز وارد شده بود شنیدن کلمه هیونگ از زبون اون پسر بود.
بدون داشتن کنترل رو رفتارش محکم از یقه سهون گرفت و باعث وحشت زده شدن پسر همینطور باز شدن چشماش شد. پاهاش از زمین جدا شد یقه لباسش تنگ تر
هر دو نفس نفس میزدن ولیعهد از رو خشم سهون از رو ترس ...هنوز هم باور کردن شخصیت پسر بچه مقابلش براش سخت بود. وقتی بهش فکر میکرد تا مرز دیونگی پیش میرفت
جونگین چیکار کرده بود دشمنشو نجات داده بود....
_تو..
از بین دندونای بهم چفت شدش غرید و نگاه درنده و ترسناکشو به مردمکای لرزون مقابلش داد.
_تویه احمق...من چطور متوجه نشدم....من....
یقه پسر کوچیکتر محکتر بین انگشتاش پیچید  و نفس کشیدن رو براش مشکل کرد...
اشک های مزاحم زودتر از انتظار راه خودشونو به چشمای سهون پیدا کردن.
تموم تصوراتش از برادرش داشت خراب میشد.هر چند دردناک به نظر میرسید اما مدتی میشد که سهون به غافگیری های زندگیش واکنشی نشون نمیداد ...و کاملا نسبت به اینکه برادرش همون ادم مغرور و بی ادب چند شب پیش بود کاملا خنثی بود.
دستاش ناحوداگاه رو دستای جونگین لغزید و سعی کرد تا به مردی که خشم و نفرت چشماش رو کور کرده بود بفهمونه که نفس کشیدن چقدر براش سخته
اما برادر بزرگتر به هیچ وجه قصد نداشت تمومش کنه اونم نه زمانی که فهمیده بود چه اشتباه بزرگی انجام داده.
صورت سهون هر لحظه بیشتر رو به سرخی میرفت...نوک انگشتاش از ترس سرد شده بود و اشکای لعنتی مزاحم عکس العمل درست رو براش دشوار کرده بود .لبای کبودشو به سختی تکون داد:
_هیونگ....لطفا ...من....من نمیخوام بمیرم ...نه... حالا که متوجه شدم ....شما ب...رادر..م هستین.
_ولیعهد...
به محض شنیدن صدای سئوهیون همراه با پایان جمله سهون دستاش شل شدن و سهون با باسن در حالی که به شدت سرفه میکرد و سعی داشت هوارو ببلعه رو زمین افتاد.سئوهیون و جونمیون هر دو همزمان وارد محوطه شدند سئوهیون خودشو به سهون و جونمیون هم خودشو به ولیعهد عصبانیش رسوند.
سهون تو اون لحظه نمی دونست باید چه حسی داشته باشه خوشحال باشه چون کسی که نجاتش داد برادرش بود...یا ناراحت چون همون ادم سعی داشت جونش رو بگیره.گیج بود چطور باید حقیقت رو بین تموم این دوگانگی ها پیدا میکرد...
به سرفه افتاده بود کمی گلوش میسوخت..نگاه تارش هنوزم تندیس خشم مقابلشو کنکاش میکرد...نمی دونست چرا جرات تکون دادن مردمکاش رو نداره انگاری نگاه سهون با یه طناب محکم به صورت جونگین بند شده بود.
پشت دستاش اشکاشو پاک کردن و بدون هیچ غروری چونه لرزونش رو به نمایش چشمای ستیز جوی جونگین گذاشت.
سهون حالا داشت میترسید ....ترس...چه سوغات اشنایی برای سهون بود هیچ روزی رو به خاطر نداشت که این حس بهش گره نخورده باشه...سهون تموم17 سال زندگیشو با ترس بزرگ شده بود.
سنگ ریزه های زیر دستش اذیتش میکردن اما مگه اهمیتی هم داشت...
بند تلاقی ترس سهون و تکبر و تنفر جونگین زمانی پاره شد که سر سهون تو اغوش سئوهیون گم شد.
بدون اینکه راجب دلیل حضور زن محبوبی مثل سئوهیون براش مهم باشه بهش اعتماد کرد و اجازه داد اغوش دخترک حصاری باشه در برابر حس تنفر برادرش.
دستش نوازشگرانه رو سر سهون کشید و نگاه توام با حس نگرانیشو به چشمای بسته سهون داد و پرسید:
_حالت خوبه؟صدمه ندیدی؟
_خ..خوبم...
جواب ناله مانند سهون ابروهای دخترک رو بیشتر تو هم برد...درست بود که سئوهیون از این فرصت طلایی برای نزدیک شدن به سهون داشت استفاده میکرد اما به وضوح نگرانی تو چهرش دیده میشد و باعث شده بود جونگین نسبت به واکنشش پوزخند بزنه.
سئوهیون تنها اعتماد و تکیه سهون رو نسبت به خودش میخواست تا بتونه خواهر زاده عزیرشو از چین برگردونه.
جونگین که نمی دونست اون پسر و سئوهیون چطوری و کی اینقدر با هم جوش خورده بودن دندوناشو رو هم سایید و دستشو کنار بدنش مشت کرد.
_جونمیون...
با حالت ترسناکی محافظ همیشه گوش به زنگشو صدا کرد و همونطور در حال تموم کردن به نگاه خیره سئوهیون با کم محلی بهش بود ادامه داد:
_این پسرو به اسطبل اسبا راهنمایی کن...باید تنبیه بشه...تنبیه بشه تا دیگه همچین جسارتی رو به خودش نده در ضمن...
در حالی که به سمت ساختمون خوابگاهش در حال حرکت بود دستور داد:
_کارگرای اسطبل رو بفرست به خونه هاشون فک میکنم این احمق به تنهایی از پس تمیز کردن زبر اسبا و رسیدگی بهشون بربیاد...هی احمق....
خطاب به سهون گفت و با لبخند کجش ادامه داد: فقط یادت باشه که تا فردا صبح بیشتر فرصت انجام دادنشو نداری.اگر نتونی انجامش بدی منتظر مرگت باش..
بازهم تهدید به مرگ بازهم خوار شدن...تا کی باید زندگی سهون طبق این روتین حال بهم زن طی میشد.
به سختی با کمک سئوهیون رو پاهاش بند شد ...هنوز هم اشک میریخت ...به خاطر تنبیهش نبود به خاطر مهر بیش اندازه بین خودشو برادراش بود.
_برو باهاش صحبت کن...
در حالی که طرف حرفش جونمیون بود گفتو بعد از مرتب کرد دامنش سمتش چرخید:
_به حرف تو گوش میده ازش بخواه که این یکبارو ببخشتش...هیچ میدونی این یعنی چی...تمیز کزدن جای اسبا کار این بچه نیست.
_تو دخالت نکن...
جونمیون در حالی که چهره سردش عاری از هر حسی بود گفت و نگاه عصبیشو به سهون که پشت سئوهیون پناه گرفته بود داد:
_بهتره که همونطور که ولیعهد ازت خواستن انجامش بدی...وگرنه هیچ تضمینی راجب سرت وجود نداره...فکر کمک خواستن از امپراطور رو هم از کله پوکت بیرون کن...اگر نمی خوای کدورتی بینشون پیش بیاد....شاید بهتر بود تا اخر عمرت تو همون ده کوره ای که بودی می موندی تا الان اینطوری باعث اذیت و ازار کسی هم نمیشدی...
_جونمـــــیون....
سئوهیون رنجیده از کلمات نسبت داده شده به سهون داد کشید:
_تو حق نداری اینطوری صحبت کنی..
_چرا؟
ابروهاش بالا انداخت و نزدیک به دوستی که زمانی بهترین خاطرات رو با هم داشتن اما حالا تنها دشمنی بیش برای هم نبودن شد:
_مگه اون کیه...اون فقط داره لقب پسر امپراطور بودنو با خودش یدک میکشه... کیه که اونو یه شاهزاده بدونه...
حالا هم بهتره برگردی تو اغوش امپراطورت چون خدا میدونه اگر تا چند لحظه دیگه بخوای اینطوری جلوم وایسی ممکنه چه بلایی سرت بیارم.
با سر شمشیر سئوهیون رو کنار زد و بعدش با خشونت از بازوی سهون گرفت وسمت خروجی حرکت کرد

Emperor Mistress Shygan "فصل اول"Donde viven las historias. Descúbrelo ahora