Part4

1.6K 368 13
                                    

_او...اواووو نگاهش کن.
سهون بافریاد به سمتی اشاره کرد و بعداز گرفتن بازوی ییفان بدون مهلت دادن به پسری که ازفرط خستگی حتی نمیتونست چشماشو باز نگهداره سمت دستفروشی که خرمالوی خشک میفروخت کشوند.
لبخند عریضی اول به مرد فروشنده و بعد به سبدی که توش پراز خرمالوی خشک شده بود زد .انگشت اشارش و سمت خرمالو ها گرفت
و از بازوی ییفان اویزون شد:
_لطفا هیونگ من میخوامشون...اوه نگاهشون کن چقدر خشمزه و تازه به نظر میرسن من هیچوقت همچین خرمالوهای خشک و تازه ای ندیدم.
میشه برام بخری؟
_مگه می تونم نخرمشون...تو دیونه خرمالویی تنها شانسی که اوردی اینکه حیاط اقامتگاهت پر از درخت خرمالوئه نگرانم تو فصل پائیز مبادا دستو پاتو به خاطر چیدنشون بشکونی.
_نگران نباش مطمئنم میتونم یه چوب بلند برای چیدنشون پیدا کنم.
_ولی من بازم نگرانم.
ییفان باخنده گفتو به مرد میانسال خیره شد:
_همش باهم چندتاسکه.
_اوه شما همشو میخوایید؟اگه اینطوره همش باهم 10نیانگ ((واحد
پول رایج اون دوره))
مرد باخوشحالی گفت اما لحن ییفان کمک چندانی به بیشترخوشحال موندنش نکرد:
_واقعا...
ییفان با اخم پرسید و قدمی به جلو برداشت:
_شوخیت گرفته؟ 10 نیانگ؟؟؟؟؟فکرکردی ماکی هستیم...؟
اخم ترسناکی رو پی شونیش نشوند:
7_نیانگ بیشتر بهت نمیدم...میتونی هفتاروقبول کنی برگردی خونت و باقی روزتو تو خونت کنارخانوادت بگذرونی...یا  میتونی تا اخرشب اینجا بمونی واخرشم حتی 1سکه هم گیرت نیاد.
سهون سوتکی کشید و زیرلب هیونگ بی نظیرشو تحسین کرد برای اینکه درصد موفقیتشون بالا بره لبه کلاهشو بالا داد:
_دیگه همچین ادمای سخاوتمندی گیرت نمیاد.
مرد که تاحدی از واقعیت حرف ییفان اگاه بود ایشی زیر لب گفتو کیسه پارچه ای رو ازکنار پاش برداشت:
_چون برای رفتن به خونه عجله دارم و گرنه فکر دیگه ای به سرتون نزنه.
نگاه ترسیدشو از چشمای جدی ییفان گرفت و تموم خرمالوهای خشکو
داخل کیسه ریخت.
محکم به کیسه خرمالوها چنگ زده بود و حتی اجازه کمک کردن ییفانو نمیداد.قصد داشت تاپایان مقصد همه خرمالوهاش سالم بمونن میدونست ییفان اون کیسه رو چطوری بلند میکنه...به احتمال زیاد ازسرکیسه پارچه ای میگرفتو به طورحتم خرمالوهای خشک عزیزش خراب میشدن چون اون کیسه به خیلی جاها برخورد میکرد.
وقتی ییفان و مجبور کرد تا همراهش به شهر بره ییفان بی حوصله به نظر میرسید چون به لطف محافظ از خود راضی ولیعهد بایدتو اهنگری قصر مشغول به کار میشد.این درحالی بودکه ییفان انتظار پست بهتری رو داشت.
چون پدرش اهل هان بود همه اونو به چشم یه ادم بی ارزش میدیدن واین استثنا فقط درقصر حاکم نبود بلکه ییفان حتی تو دوران تبعید هم ازاین واقعیت اذیت میشد.وشاید همه اون تحقیرها بود که از اون مردی قوی و با اراده ساخت.مردی  که باخونش قسم خورده بود ازشاهزاده کوچک محافظت کنه.پسری که برای ییفان همیشه شاهزاده سهون بود نه پسر خیانتکار...پسر هرزه وتموم القاب دیگه ای که به قلب رئوف سهون نسبت میدادن.
دیدن هر لبخند و شادمانی سهون خستگی رو ازتن ییفان می دزدید.همین که اون نوجون شکننده رو خندون میدید ییفان هربار بیشتربه خودش متذکر میشد که چقدر وابسته اربابشه...چقدر برادرکوچکتر شو دوست داره و هرلحظه بیشتر درقبال سهون احساس مسئولیت بیشتری میکنه.
شب به سرعت از راه رسید...اما به نظر میرسید پسر جوان به هیچ
وجه جرات دل کندن ازمنظره زیبای بازارو نداره.
وقتی تونست چندتا ازکتابای موردعلا قشواز یه خواجه پیر باکمترین قیمت بخره از خرمالو های عزیزش دلکند.مسئولیت حمل خرمالوها شو به ییفان سپرد.دوتا ازکتابهارو داخل یقه هانبوک سبز یشمیش جا داد و چند تای دیگه رو هم تودستش گرفت.
emperor mistery shigan*** ***
منظره بازار توشب زیباتر از روز بود و سهون قصد داشت تا این زیبایی رو بیشتر کشف کنه اما صدای معدش این تصمیمو از ذهنش دزدید.
با ناله به عقب برگشت و لباشو جلو داد:
_حالا چیکار کنیم؟من گشنمه...هیووووونگ...
نزدیک ییفان شد به چشمای کشیدش کمی برق خواهش و به صداش لحن اغفال اضافه کرد:
_یادته بازرگانا همیشه ازسوپای ماهی باکجه تعریف میکردن؟؟؟
صداش هیجان گرفتو و چشماشوگرد  کرد:
اوه من همین دیروز بود که متوجه شدم این غذا رونمی تونم توقصربخورم چون این غذا مخصو ص مردم عادیه اه خیلی متاثرشدم که نمیتونستم مزه فوق الع....
اما ییفان منتظر نموند تاسهون باوراجیت تموم باقی انرژیشو به باد بده راهشو کج کرد و وقتی فریاد سهون"یااااداری کجامیری؟"رو شنید بدون اینکه بایسته جواب داد:
_فکرکردم گفتی میخوای سوپ کله ماهی بخوری!زود باش بجنب
باید تا قبل از نیمه شب برگردیم.
سهون فورا لبخندتاثیرگذار همیشگیشو رولباش نشوند.کتابا شو بیشتر به خودش چسبوند و کفشای ابریشمی شو که کمی براش بزرگ بود رو زمین خاکی کشید و خودشو به ییفان رسوند:
_عاشقتم هیونگ...
ییفان ازحرف سهون بینیشو جمع کرد و بعد ازکوبیدن شونش به بازوی سهون بلند خندید بیشتر درکنارسهون احساس خوشبختی کرد.
emperor mistery shigan*** ***
دور دهنش و طبق عادت همیشگیش بااستین لباسش پاک کرد و طبق معمول ییفان سرزنشش کرد وسهون هم بایه لبخند وگفتن"دیگه تکرارش نمیکنم"سرو ته قضیه رو بنداورد.
هیچوقت فکر نمیکرد که اون سوپ اونقدر لذیذ باشه لبخند معروف شو روچهره معصومش نشوند ونگاه حریصانشو به کاسه مقابل ییفان داد.به نظرمی رسید ییفان قصد نداشت غذاشو تموم کنه امابرای سهون اینطور نبود میل پراشتیاقش برای تموم کردن باقی مونده غذای ییفان هم عجیب بودهم به دور از شخصیت یه نجیب زاده سلطنتی.
_خوشمزه نبود؟چرا تمومش نکردی؟؟؟نکنه نگه داشتی برای من؟
به سادگی منظورش و به ییفان درمونده ازخواب گفتوخیلی زود تونست اون کاسه سوپ خوشمزه رو تصاحب کنه:
_دقیقا باهمین نیت نگهش داشتم.
با انگشت کاسشو سمت سهون هل داد و بعد از برداشتن شمشیرش
ادامه داد:
_من باید تاجایی برم؟همین جا بمونو ازسوپت لذت ببر
سهون توجه زیادی به حرف ییفان نکرد.سرش و باحواس پرتی تکون داد و قاشق چوبیشو تودهنش فرو برد و به خاطر مزه بی نهایت خوش طعم سوپش جیغ خفه ای کشید و باچشم خارج شدن ییفانودنبال کرد.اینکه اون غذا خوری اونقدر شلوغ بود مدرک مهمی میتونست راجب کیفیت غذاها شون باشه.دستی به کتابای ارزشمندش کشید وبرای اطمینان کیسه خرمالوهاش رو هم چک کرد.اونا 2تاچیزی بودن که سهون به شدت دوسشون داشت و شاید یه جورایی داروی خواب اورش بودن.این یه واقعیت کاملا اشکار بود.اگر روزی کنار رختخواب سهون کتاب کاهی رنگو داخل ملافحه بالشتش یه تیکه خرمالویه خشک نبود قطعا اون ادم سهون نبود و به گفته جیان اون یه اهریمن بود.
بینی شو بالا کشید وچرخی به مواد داخل دهنش داد و وقتی مطمئن
شد خوب جویدتشون همراه با ا ب غذای داخل دهنشو راهی معده ورم کردش کرد.
دستی به شکمش کشید وپیچ خوردنش بهش ثابت کرد که بیشتر از اندازه معدش خورده.
همونطور که مشغول دید زدن مشتریای غذاخوری بود که با رد شدن مردی از کنار میزش با عجله و افتادن کیسه ابی ابریشمی کوچیکی از لباس اون مرد نگاهش به کیسه گره خورد.
"اوه"تنها کلمه ای بود که از بین لبای سرخ و باریکش خارج شد.
به نظر میرسید برای صدا کردن اون مرد دیر جنبیده بود چون مرد به سرعت از غذا خوری خارج شد.
و شاید اون مرد شانس بزرگی اورد که کسی که کیسه ابی رنگ وپر پیمونشو پیدا کرد سهون وظیفه شناس بود.
به دنبال مرد بدون توجه به کیسه خرمالوهاش یاکتابای عزیزش از غذا خوری بیرون زد وکوچه باریکو که توسط چندتا مشعل و بالن تزیین و روشن شده بود برسی کرد.
وتونست اون مرد و درحالیکه 100 قدم جلوتر داخل کوچه دیگه ای می پیچید ببینه بدون در نظرگرفتن ییفان وحتی اخطارش دنبال
اون مرد دویید اماسئوال اینجا بود ایاسهون هم ازدویدن دنبال
اون مرد خوش شانسی نسیبش میشد؟یادردسر!!!!

Emperor Mistress Shygan "فصل اول"Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt