Part5

1.6K 378 19
                                    

مدتی میشد که دوشا دوش جونگین ازکوچه پس کوچه ها به سمت مکانی که دایی بزرگترش"وزیرجنگ"همراه مقامات واشراف زاده ها اماده کرده بود درحال حرکت بودن.
ولیعهد با پوشیدن لباسای ساده تر سعی در مخفی کردن هویتش داشت. جونمیون هم با دقت مدام اطرافو چک میکرد تا اربابشو سلامت و بی سرو صدا به مقصد برسونه.
سرش پایین بود لبه پهن گاتش))کلاه مخصوص نجیب زاده ها که از موی دم اسب و بامبو درست میشه))
محافظ خوبی برای مخفی موندن چهرش بود.جونمیون دوقدم جلوتر از جونگین بود و همین که داخل کوچه ایکه مسیرشون رو به مقصد نزدیکتر میکرد شد با دیدن چند تا مرد نقابداری که سعی در بلندکردن شخصی داشتن ایستاد..
قبل ازاینکه اونا متوجه شون بشن بادراز کردن دست راستش کناربدنش عقب گرد کرد وجونگین رومتوقف کرد.
_اونا کی بودن جونمیون؟

emperor mistery shigan*** ***

_شما که اینو جدی نمیگید؟
جونمیون در حالی که امید داشت منظور اربابش چیزه دیگه ای بوده باشه پرسید.
نگاهشو  به صورت جونگین داد و وقتی حالت چهره جدی و مسر ولیعهد رو دید بیشتر جا خورد.
_فکر کنم خوب متوجه نشدی !زودتر برو دنبال گارد ویژه...
_و شما چی!
_من...خب..
گوشه ابروشو با انگشت اشارش خاروند و بی تفاوت به چهره محافظ همیشه نگرانش شونه بالا انداخت :
_میرم دنبالش...ممکنه اون ادما جاسوسایه دشمن باشن ...زمین خیسه بنابراین رد پام رو زمین میوفته .از طریق رد پام پیدام کن.
_اما...
جونگین به جونمیون فرصت نداد تا با سئوال هاش وقت کشی کنه. از پشت دیوار بیرون رفتو خیلی زود از دید جونمیون ناپدید شد.
جونمیون امیدوار بود اون مردا هوس بیرون رفتن از شهرو نداشته باشن.
اگر جونگین از شهر خارج میشد بردن گارد ویژه به بیرون شهر  ممکن نبود.
اگر امپراطور از حضور ولیعهد اون ساعت از شب و بدون هماهنگی همینطور مخفیانه بویی میبرد قطعا پیامد خوبی به همراه نداشت.
وقت رو تلف نکرد و برای رفتن سراغ نیروهای گارد ویژه عقب گرد کرد.
کمی اونطرف تر شاید دو یا سه چهار تا کوچه.... ییفان با نگرانی از هر مردی که داخل غذا خوری حضور داشت سراغ سهون رو میگرفت.
وقتی سر میز برگشت در کمال تعجب با جای خالی سهون رو به رو شد.
تلاشش کاملا بی نتیجه بود چون سهون از غذا خوری بیرون رفته بود.
این رو زن ژولیده ژنده پوش جلوی در ورودی گفت.
همینطور به ییفان  متذکر شد که سهون در حالی که دنبال مردی میدویده و چیزی تو دستش داشت داخل کوچه ها رفته.
و حالا ییفان نمی تونست نگرانیشو کنترل کنه.
در حالی که کتابا و کیسه خرمالوهای سهونو تو دست داشت بدون داشتن هیچ ذهنیتی راجب اینکه ممکنه چه اتفاقی برای سهون افتاده باشه دنبالش میگشت و تنها یه امید و خواسته داشت اونم سهون سالم باشه.
emperor mistery shigan*** ***
ترس...
واژه اشنایی برای سهون بود.
واژه ای که تموم دوران کودکی و نوجونیش به همراه خودش داشت.
و حالا هم داشت تجربش میکرد می دونست که اگر بخواد دست و پاشو گم کنه و از خودش ضعف نشون بده بلایی که قرار بود سرش بیاد یه اتفاق حتمیه برای همین به طور احمقانه ای به چهرش نقاب شجاعت زده بود و صداشو رسا تر ازاد میکرد وسعی داشت هویت اصلی اون افرادرو بفهمه.
_شماها کی هستین؟ چرا منو اینجا اوردین؟
بلندتر پرسید و خنده اون مردا یه طورایی باعث بر خوردن به غرورش شد.
با پاش شمشیر مرد بیهوش کنار پاشو نزدیک خودش کشید بدون برداشتن نگاهش از افراد مقابلش که تو فاصله 3 متری ازش ایستاده بودن و دنبال فرصت مناسبی برای نزدیک شدن بودن. سریع شمشیرو از رو زمین برداشت و کاملا ناشیانه شمشیر رو بین دستاش گرفت.
هر دو دستش دسته شمشیر و محکم گرفته بودن.
بازوهاش هنوز هم تو شوک وزن شمشیر بودن و میلرزیدن. سهون اون لحظه به صورت واقعی شبیه به ادمای احمق بود.
_اگر نگران جونتون هستین پس نزدیک نیاین وگرنه میمیرین.
اینکه چرا حرفای احمقانه به زبون میاورد شاید به خاطر حس ترس غیر قابل انکارش بود. حالا که بیرون از شهر داخل جنگل همراه با  چند مرد نقاب پوش اسیر شده بود سهون دلش می خواست قدر داشته  هاش رو اگر زنده می موند بیشتر بدونه.
سهون هیچوقت نتونست طرز استفاده از شمشیرو یاد بگیره حتی اصول اولیه استفاده ازش رو نمی دونست.
و حالا داشت مردانی که به طور حتم هر کدومشون تبحر زیادی تو هنرهای رزمی و استفاده از شمشیر داشتن تهدید به مرگ میکرد
حالا نمی دونست چطوری باید جون خودش و غریبه ای که از نا کجا اباد پیداش شده بود رو نجات بده ...غریبه تنهای کاری که تابه اون لحظه انجام داده بود زل زدن به سهون و تحسین سهون بود اونم نه از رو تعریف بلکه به خاطر شجاعت کاذبش  همینطور زیادی خنگ بودنش
سهون نزدیک به غریبه شد طوری که صداشو فقط غریبه بشنوه پرسید:
_تو دیگه از کجا پیدات شد؟
با چهره منزجرش پرسید و چشماشو برای احتیاط گردوند تا از فاصله مناسبشون با اون مردای نقاب پوش ترسناک مطمئن بشه.
ورود غریبه کاملا شجاعانه بود اون غریبه ، مردی که نزدیک سهون شمشیر کشیده بود رو با پرتاب سنگ به سرش از دور خارج کرد.و سهون واقعا تحت تاثیر قرار گرفت.
_پس تو اینجوری از ادمای اطرافت تشکر میکنی؟
_چی؟تشکر؟
با خنده پرسید و با تشر ادامه داد:
_تو فقط شانس اوردی که سنگی که پرتاب کردی به سر اون مرد برخورد کرد...حتی شمشیرهم نداری بگو ببینم چطوری می خوای یه تنه حریف اونا بشی.تو فقط کارمو سختر کردی.
سهون با اعتماد به نفس بیانش کردو ناگهان دستشو دور بازوی پسر گره زد و بعد از چرخش سریعش در حالی که محکم بازوی پسرو تو چنگ داشت پا به فرار گذاشت و بدون در نظر گرفتن تقلا های پسر فقط دوید.
_داری چه غلطی میکنی؟
پسر بزرگتر در حالی که هنوز تو شوک حرکت سهون بود عصبی پرسید و سعی کرد تا بازوشو از بین دستای قدرتمند سهون خارج کنه.اون دستا فریبنده به نظر می رسیدن در عین ظرافت قدرت  زیادی تو خودشون ذخیره داشتن.
جونگین تلاش بیشتری کرد اما انگاری اون پسر سمج تر از این حرفا بود.
سهون بی توجه به اطرافش حتی غریبه فقط می دویید ... حتی پشت سرش رو هم نگاه نمیکرد.
اون لحظه این مهم نبود غریبه عصبانیه یا هر چیز دیگه ای سهون تنها می خواست جون خودشو ناجیشو نجات بده.
از بین درختای صنوبر میگذشت و دنبال مکانی برای مخفی شدن بود.
مسافت زیادی رو دویده بودن و سهون میتونست صدای مردای نقاب پوش رو که هنوز هم دنبالشون بودن بشنوه با اینکه فاصلشون ازهم زیاد بود اما سهون هیچ تصمیمی برای کم کردن سرعتش نداشت.
نفس نفس میزد.... فرار کاری بود که سهون همیشه انجامش میداد...اون همیشه از دست بچه های روستا برای نجات جونش فرار میکرد..همیشه خدا سهون قربانی تله های اون بچه ها میشد بیشتر اوقات لباساش با مدفوع گاو و اسب کثیف بود. و شاید موفقیت الانش رو هم مدیون بچه های روستاشون بود
در حالی که گونه هاش به خاطر اشک خیس شده بود تو دلش ارزویی کرد...
یه راه نجات....
و خیلی طول نکشید که سهون به ارزوش رسید.
لبخند هیجان زده ای زد و نفس زنان پرسید:
_تو شنا بلدی؟
_چی؟
_گفتم شنا بلدی یا نه؟
جونگین با نگاهی که می تونست سهون به درک بفرسته بهش خیره شد:
_بلدم.
_خوبه پس ...وقتی پریدیم تو اب کمکم کن تا خفه نشم.
سهون اینو گفتو جونگین زمانی متوجه منظور سهون شد که چشمش به دره افتاد. جونگین می تونست خودش یه تنه از پس تموم اون تعقیب کننده ها بربیاد اما به طرز احمقانه ای هر کاری که اون پسر میگفت رو داشت انجام میداد.دلش می خواست هیجانی که اون پسر بچه به پا کرده بود رو بیشتر حس کنه.
این  تصمیم ها در مورد  جونگین بی سابقه بود.
به محض رسیدن به لبه پرتگاه مکث کوتاهی کردن و سهون برای اولین بار به طور کامل سمت جونگین برگشت و نگاهشو به به نگاه جونگین داد طوری که از دیدن چهره جا افتاده مرد مقابلش جا خورده باشه ابروهاشو بالا داد و سرفه کوتاهی کرد.
"او" تنها کلمه ای بود که از بین لبای سهون خارج شد اما اون لحظه فرصت مناسبی برای چشم چرونی نبود . بعد از خیس کردن لبای خشکیدش دوباره متذکر شد:
_فراموش نکنی که شنا بلد نیستما.
جونگین بدون جواب دادن دستشو محکم دور بازوی سهون حلقه کرد بدون اخطار به سهون از دره 10 متری پایین پرید.
سهون فقط فرصت کرد چشماشوببنده و به مرد کنارش اعتماد کنه.
به چند ثانیه طول نکشید که بدنش داخل اب فرو رفت و به خاطر قدرت کشش دست جونگین از دور بازوی سهون جدا شد .
هر دو کمی به داخل اب فرو رفتن و سرمای اب باعث شد که به بدن هر دوشون شوک وارد بشه.
جونگین زود خودشو به سطح اب رسوند . نفس زنان نگاهشو به دورو اطرافش چرخوند تا سهون رو پیدا کنه و وقتی موفق به پیدا کردنش نشد.سرشو داخل اب کرد
چهره و لحن نیازمند سهون قبل از پریدن مدام تو ذهنش تکرار میشد و جونگین رو برای پیدا کردن سهون مصمم تر و ایا اگر جونگین از هویت اصلی اون پسر بویی میبرد بازم حاضر به نجاتش میشد.

Emperor Mistress Shygan "فصل اول"Donde viven las historias. Descúbrelo ahora