پیدا کردن چانسونگ تو مهمونخونه مورد عجیبی نبود اما حرفای مردم راجب اون غریبه اصلا وصله ای نبود که بخواد به برادر کوچیکترش بچسبه...چانسونگ هیچوقت نمی تونست شبیه فرشته ها باشه...
بدون توجه به اعتراض چانسونگ راجب درد بازوش اونو دنبال خودش به بیرون محوطه مهمون خونه کشوند.یه دفعه ولش کرد و بدون اینکه تلو خوردنش براش مهم باشه بدون حتی گفتن سلام یا هر کلمه ای دیگه ای که برای شروع مناسب باشه بهش پرید:
_اینجا چه غلطی میکنی؟؟؟
_چی؟؟؟
چانسونگ بهت زده پرسید:
_منظورت چیه چانیول...چه دلیلی می تونه وجود داشته باشه که من نتونم به این جا بیام!هدف تو هدف منم هست ...این اولین باری نیست که برای کمک مردم همراهیت میکنم.
_شوخی نکن؟
چانیول پوزخند زد و به سرعت چشماشو برای چانسونگ تنگ کرد :
_نگو که اون فرشته ای که همه راجبش حرف میزنن تویی!
_چی میشه اگه بگم اره منم!
لجوجانه و صد البته برای عذاب دادنش پوزخندی درست مثل پوزخند چانسونگ بهش تحویل داد و سرشو نزدیک صورت اخمالو چانسونگ برد.
_فک کردی من یه احمقم؟؟؟
_از کجا فهمیدی هیونگ که واقعا یه احمقی؟؟؟
چانیول بیشتر اخم کرد لباشو تو دهنش کشید:
_باشه اگه تو همون فرشته ای که میگن باشی پس همراهت کیه شنیدم که امروز دوتا غریبه وارد روستا شدن!
چه زود پوزخند چانسونگ از صورتش پاک شد و فهمید از اولش هم خدا هیچوقت باهاش تو از رو بردن چانیول یار نبوده:
_باشه...
عقب کشید و دستشو تکون داد:
_فراموشش کن...بهت دروغ گفتم من اون ادم نیستم!
_راست میگی؟؟؟میخوای بمیری؟؟؟اینو که خودمم میدونم !اون کیه؟
چانیول دوباره رو حرکات صورت چانسونگ که غیر عادی بود دقیق شد... و تنها چیزی که دستگیرش شد مضطرب بودن چانسونگ از جواب دادن بود.
_کم طفره برو بچه...اون کیه؟
_خب...
اب دهنشو صدا دار قورت داد:
_خب...خب اون ...اون چیزه...
_چانسونگ؟؟؟
_باشه...باشه...
چانسونگ به محض دیدن عصبانیت برادرش دستاشو برا نگه داشتن چانیول سر جاش بالا اورد...
_باور کن چاره دیگه ای نداشتم...
_دقیقا چه غلطی کردی؟
چانیول در حالی که مشامش راجب گند چانسونگ بوهایی کشیده بود از یقه برادرش چسبید و محکم به دیوار کوبوندش:
_چیکار کردی چانسونگ!
_اگر نمیگفتم تو دردسر می افتادیم...تا همین الانشم نسبت بهش عذاب وجدان داشتم...منو ببخش هیونگ ...شاهزاده باید میفهمید که تو بیگناهی!
_دیونه شدی؟
چانیول با چشمای گرد و لحن عصبیش پرسید و مشتشو محکم تر کرد و چانسونگ معلق بین زمین و هوارو چند باری تکون داد:
_دیونه شدی؟؟؟چرا بهش گفتی؟؟چرا!فکر کردی من خودم نمی تونستم بهش بگم...؟؟چرا همچین غلطی رو کردی؟
_هی...هیونگ...
چانسونگ به محض احساس کردن حس خفگی دستاشو رو مشت گره خورده چانیول زیر گلوش گذاشتو سعی کرد دستای برادرشو از یقش جدا کنه ....اما دستای بزرگ چانیول محکم به یقش چسبیده بود و هر لحظه نفس کشیدن برای چانسونگ رو سخت تر
در حالی که رنگش به سرخی میرفت و به سرفه های کوتاهی میکرد چانسونگ از دستی که برای نجاتش دراز شد و دستای چانیول رو به سادگی از یقش جدا کرد متشکر شد...
با زانو رو زمین افتاد و به محض فهمیدن اینکه بکهیون صاحب اون دستا بوده قسم خورد تا اخرین لحظه عمرش بهش وفا دار میمونه.
چانسونگ قرار بود برای بکهون اب ببره و بکهیون وقتی متوجه غیبت طولانیش شد تصمیم گرفت تا پی شو بگیره و بعد از یه خورد سرک کشیدن تو مهمونخونه و پیدا نکردن چانسونگ به محض پا گذاشتن به بیرون مهمونخونه چانسونگ رو با صورت کبود و در حالی که به دیوار پرس شده بود پیدا کرد.
محکم با کف هر دوتا دستش به سینه چانیول ضربه زد و چانیول به خاطر یه دفعه ای بودن واکنش بکهیون چند قدمی رو به عقب تلو خورد و در حالی که غافلگیر شده بود به صورت بکهون زل زد.
_چه غلطی داشتی میکردی؟؟؟اینقدر بی دست و پایی؟؟؟
در حالی که مخاطبش چانسونگ ولو شده رو زمین بود پرسید و وقتی سکوت چانسونگ رو دید با غضب سمت چانیول گردنشو چرخوند:
_چیه چرا اینطوری بهم خیره شدی؟؟حالا که فهمیدی من رازتو میدونم میخوای از دست منو برادرت خلاص شی...تو دیگه چه جور ادمی هستی؟
_شاهزاده..
به محض اینکه متوجه شد اگر به بکهیون توضیح نده ممکنه اتفاقات بدتری بیوفته از زمین بلند شد و بعد از یه نگاه "دوست دارم بکشمت" به چانیول با لبخند سمت بکهیون رفت:
_شااااااهزاده....اونطوری که شما فکر میکنید نیست ...منو چانیول معمولا اینطوری احوال پرسی میکنیم....چون دلش برام تنگ شده بود زیاد نتونست قدرت دستاشو کنترل کنه و اینطوری شد...
_فکر کردی من احمقم!
با حالت کاملا خنثی پرسید و دست به سینه شد:
_چرا داشت اونکارو باهات میکرد...اگه راستشو نگی قسم میخورم خودم کار نا تمومشو انجام بدم...
_نیازی به این کار نیست...
ناله کنان گفتو دندون قروچه ای برای چانیولی که بدون ثانیه پلک زدن در حالی که یه دستش رو قلبی که تا مرز سکته قدمی نداشت گذاشته بود کرد وسرشو تکون داد:
_باشه...من بهتون واقعیتو میگم...خب راستش...چانیول از اینکه من حقیقتو بهتون گفتم عصبانی شد و اونطوری واکنش نشون داد...من هیچ اعتراضی ندارم ...چون ما هممون با خونمون قسم خوردیم که تحت هیچ شرایطی نباید رازمون رو فاش کنیم و مجازات کسی که این کارو انجام بده "مرگه"
"اوه"خیلی کوتاه واکنش نشون داد و حالت جمع شدن لباش بعد از به زبون اوردنش چانیول رو به مرز جنون کشید. دیدن بکهیون درست مقابلش به خودی خود فاجعه بود و حالا دیدن واکنشای بی رحمانش تکون خوردنای لباش و حرکات نرم و بی نقص دستاش باعث مرگ حتمیش میشد
بکهیون با لبای جمع شده با صورت کج وکولش متفکرانه اول به چانیول که با اون فیگور مسخره و چهره بدون حسش یه جا میخکوب شده بود نگاه کرد و بعد به چانسونگ...
دستشو بالا اورد و چند بار رو شونه چانسونگ کوبید:
_نگران نباش...حتما استثنایی باید وجود داشته باشه..چطوره من صاحب اون استثنا باشم...در هر صورت تو اگر هم رازتو به من نمی گفتی قرار بود بمیری پس این قیافه رو به خودت نگیر....
_فکر کنم درست میگین...
با لبخند ژکوند حرف بکهیونو تایید کرد و برای اینکه جلوی خفه شدن احتمالی چانیول رو بگیره سمتش قدم برداشت و بعد از گرفتن بازوش اروم طوری که فقط خودشون بشنون زمزمه کرد:
_میخوای به این واکنش لعنتیت ادامه بدی؟؟؟بیا تا قبل از اینکه تو باغ نیست تمومش کنی ...
این یه فرصت خوبه برات تا مخشو بزنی هیونگ...هومم.
ضربه ارومی به پهلوش زد و همین که چانیول از خواب خرگوشی بکهیون بیرون اومد نفس عمیقی کشید.
چانسونگ هیچوقت نمی تونست گستگی برادرش وقتی که بکهیون کنارش بود رو بفهمه...
فشرده شدن قلبش اونم فقط به خاطر عشق اشتباهش به یه پسر...به یه شاهزاده...
قانون!!
مضخرف ترین واژه تعریف شده برای چانیول بود...اون خیلی از قانون ها رو زیر پا گذاشته پس دوست داشتن شاهزاده بکهیونش هم مستثنا نبود...
پاهاشو کنار هم جفت کرد و قامتشو صاف کرد و به بکهیون که یه اخم پر رنگ میون ابروهاش نشونده بود و قصد نداشت حالا حالا پاکش کنه نگاه کوتاهی انداخت...دو قدم کوتاه برداشت و دستاشو طبق عادت پشت سرش گره زد...اما همچنان سرش پایین بود.
_باورش سخته!
بکهیون گردن سمت چانیول کشید و سعی کرد تو چشمای فراری چانیول خیره بشه و چانیول نمی دونست که بکهیون شکارچیه خوبیه و به راحتی بعد از چندی تعقیب و گریز بالاخره تو دامش افتاد:
_تو چطور می تونی نجات دهنده این مردم بیچاره باشی!هوووووووم چه میشه کرد ...
امیدوارم این یه خواب باشه...از اونجایی که نمی تونم تا زمانی که از خواب بیدار میشم نادیدش بگیرم پس تا اون زمان قبول میکنم که تو فرشته نجات این مردمی.
باید باهات حرف بزنم...و از اونجایی که پاهام به خاطر بازی با بچه ها درد گرفتن پس بهتره بریم داخل و باهم حرف بزنیم.
چشماشو برای چانیولی که به سرعت تغییر شکل داده بود و عصبی به نظر میرسید گرد کرد :
_قیافتو برای من اونشکلی نکن و راه بیفت پابو.....
و چند دقیقه بعد این صدای فریاد مخالفت امیز چانسونگ بود که خواب رو از مسافرای مهمونخونه دزدید و باعث شد تا بکهیون جام نوشیدنیشو سمتش پرتاب کنه.
_چرا داد میزنی ؟؟؟؟نکنه واقعا میخوای بمیری...
تهدید امیز سمت چانسونگ یورش برد...نگاه مرگباری بهش انداخت :
_اگه یه بار دیگه بخوای اظهار وجود بکنی بدنتو بدون سرت تصور کن باشه!اما کجا بودیم؟
با لبخند سمت چانیولی که در سکوت نقشه قتل برادرشو میکشید چرخید چندتا تار موی جدا شده از موهای جمع شده بالای سرش رو پشت گوشش هل داد و باعث شد تا چانیول بار دیگه بخاطر حرکات شکنجه امیز بکهیون تنگی نفس بگیره.
_من میدونم که شما به حمایت من احتیاج دارید...اینکه یه شاهزاده پشتیبانیتون کنه موردیه که شما باید داشته باشین و من دلم میخواد تا عضوی از گروهتون باشم...
_گروهمون؟
چانیول بهت زده پرسید و از فکر کشتن چانسونگ بیرون اومد:
_شاهزاده لطفا این موضوع رو فر....
_ن می کــــــــــــــنم
اهنگین گفتو و از کنارش خنجری که از جونگین هدیه گرفته بود رو برداشت جلو صورتش نگهش داشت:
_باید چیکار کنم؟؟؟با خونم قسم به وفاداری بخورم! یا...
_شاهزاده...
چانیول که هیچوقت احتمال همچین درخواستی رو از بکهیون نکرده بود در حالی که نمی دونست چطور باید نظر بکهیون رو عوض کنه کف دستاشو رو زمین گذاشتو سرو کمرشو خم کرد :
_خواهش میکنم شاهزاده...این کارو به من بسپارین...نیازی نیست که شما بخواین عضوی از گروه بشین...من نمیخوام شما تو خطر باشین...این کار خطرناکیه
_من مطمئنم الان به زبون مادریمون باهات حرف زدم جناب پارک...من به هیچ وجه نظرمو عوض نمیکنم...من هم در برابر این مردم مسئولم و حالا وقتی ادمایی وجود دارن که باعث میشن مردمم تو رنج و سختی باشن من نمی تونم ساکت بمونم و گوشه ای بشینم و نابود شدن مردممو تماشا کنم...
بهتون کمک میکنم تا چهره واقعی اون مقامات کثیف رو به پدرم نشون بدین و دوباره ارامش رو به مردمم برگردونین.
نفس عمیق چانیول و روی هم نشستن چشماش....ای کاش همه چی به سادگیه بیان بکهیون بود.اما نبود و اثبات این نبودن قرار بود برای بکهیون و چانیول گرون تموم بشه....به قیمت از دست دادن خیلی از چیز ها......
KAMU SEDANG MEMBACA
Emperor Mistress Shygan "فصل اول"
Romansaجونگین ولیعهد امپراطوری بزرگ باکجس و سهون برادر کوچکش که از کودکی خارج از قصر زندگی میکرده... چی میشه اگه برادر کوچک تر یه روز به قصر برگرده و باعث شه قلب جونگین با تموم نفرتی که ازش داشته به تپش بیوفته..... کاپل:#کایهون #چانبک #کریسهو ژانر:تاریخی...