part 1

13.3K 1.2K 329
                                    

سلام دوستان عزیزم!
ممنون که این فیک رو برای خوندن انتخاب کردید.
توجه داشته باشید که داستان کاملاً تخیلی و زائده ی ذهن بنده است و قصد توهین به هیچ شخصیت و آیدلی رو نداره.
ممنون از شما.

به نام خدا.‌

فیک: hybrid childs

*

×ته! پسر ببری! ته کوچولوی خواب آلود! نمی خوای بیدار بشی؟ خورشید خانم بیدار شده!

پلک های خسته اش رو بیشتر به روی هم فشرد و بی توجه به صدای عمو جیمینی مهربونش کمی جا به جا شد و پشتش رو بهش کرد.
جیمین دستش رو اینبار روی کمر پسر بچه هفت ساله گذاشت و با احتیاط تکونش داد: ×ته! عمو یونگی منتظرته. اگه دیر برسی تنبیه می شی!

تهیونگ با شنیدن اسم یونگی چشم هاش اتوماتیک باز شد و با ترس و درد تو جاش تکونی خورد.
از دردی که تو بدنش پیچید اشک تو چشم های فندقی رنگش جمع شد و لب های کوچولو و صورتی اش از بغض لرزید.
-عمو موچی! نمی خوام برم پیش عمو یونگی، هر وقت میرم اونجا یک کاری می کنه که دردم بیشتر بشه.

جیمین آهی کشید و دست کوچیک و نرم پسر بچه رو نوازش کرد و با لبخند گفت: ×اگه بری پیشش قول می دم بعد از انجام کارش کاری کنم تا دردت کم بشه. تازه بهت قول می دم اون آبنبات قلبی ها و شیرینی که دوست داری رو برات بخرم، باشه؟

تهیونگ پشت دستش رو روی چشم هاش کشید و سرش رو نرم تکون داد.
قانع کردن اون بچه خیلی راحت بود ولی عمل کردن به قولش بدجور برای جیمین سخت بود.
دست تهیونگ رو آروم کشید و از روی تخت پایین آوردش.
دستش رو گرفت تا راه بره اما قدرت بدنی پسر بچه اونقدر کم شده بود که تلو تلویی خورد و مثل خمیرِ بازی وا رفت و محکم روی زانوهای لختش سقوط کرد.
جیمین سریع کنارش نشست و نگران گفت: ×درد داری ته؟ چی شد یک دفعه؟ تو که دیشب می تونستی راه بری.

-درد نداره ولی پاهام سوزن سوزن می شه.
تهیونگ با لحنی مظلوم گفت و جیمین دوباره آهی کشید.
تهیونگ رو بغلش کرد و به سمت سرویس بهداشتی رفت.
بعد از کمک کردن بهش در انجام کارهاش پوشکی پاش کرد تا باز مثل روز قبل یک دفعه کنترل ادرارش رو از دست نده و یونگی رو عصبی نکنه.
تهیونگ با دیدن پوشک توی پاهاش غرغری کرد و خواست درش بیاره که جیمین سریع مُچ دستش رو گرفت و با جدیت گفت: ×از آبنبات خبری نیست!

همین چهار کلمه تهیونگ رو خلع سلاح کرد و دیگه مخالفتی نکرد.
جیمین بعد از بغل کردنش از اتاق خارج شد و مستقیم به سمت آزمایشگاه یونگی رفت.

**

نامجون روی صندلی خلبانی اش نشست و قبل از آماده شدن برای پرواز گوشی اش رو برای آخرین بار چک کرد.
هیچ پیامی از جین نداشت درست مثل تمام این سال هایی که گذشت.
پیامی با مضمون《سفر خوبی داشته باشی! مراقب خودت باش.》
براش ارسال کرد.
آهی کشید و بعد از خاموش کردن گوشی اش به باند فرودگاه و هواپیمایی که به مقصد فرانسه بلند می شد، نگاه کرد.
با دقت به کابین خلبان هواپیما که فاصله ی زیادی ازش داشت نگاه کرد و امیدوار بود که چهره ی همسرش رو ببینه اما بازهم نتونست.
بعد از بلند شدن پرواز نیویورک_پاریس برج مراقبت اجازه پرواز اون رو داد.
نفس عمیقی کشید و آماده ی پرواز شد.

Hybrid childsWhere stories live. Discover now