صبح زود بود که هوسوک وارد شیرینی فروشی و مشغول تمیز کاری های روزانه اش شد.
هنوز نیم ساعتی از ساعت هشت نگذشته بود که در باز شد و هوسوک با خوشرویی برگشت و بدون نگاه کردن به کسی که وارد شد، گفت: £به شیرینی فروشی شکرِ درخشان خوش اومدید!&سلام.
هوسوک با ناباوری سرش رو بلند کرد و به مرد رنگ و رو پریده رو به روش نگاه کرد.
یونگی اونجا بود؟
یونگی بعد از هفت سال دوباره رو به روش ایستاده بود؟
به چه جراتی به دیدنش اومده بود؟
اصلاً خجالت نمی کشید که وایسه اونجا و با آرامش بگه سلام؟
هوسوک اخم کرد، طِی دستش رو به دیوار تکیه زد و با جدیت گفت: £برو بیرون!یونگی قدمی جلو برداشت و با لحنی آروم صداش زد: &هوسوک!
£اسم من رو نیار عوضی! برو بیرون!
هوسوک فریاد زد ولی یونگی که انتظار همچین واکنشی رو داشت بدون ناراحت شدن قدمی دیگه جلو گذاشت و گفت: &دلم برات تنگ شده بود!هوسوک از حجم گستاخی یونگی شوکه شد و نتونست تحمل کنه به سمتش رفت و بازوش رو گرفت و به سمت در شیرینی فروشی رفت.
تا در رو باز کرد که یونگی رو بیرون بندازه بالاخره یونگی سد چند ساله اش رو شکست و با گریه گفت: &متاسفم!هوسوک پوزخندی زد و یونگی رو به جلو هُل داد.
£از چی متاسفی؟ از کشتن دو تا بچه ی بیگناه یا از کشتن زنی که از خواهر بهم نزدیک تر بود؟ از چی متاسفی یونگی؟ از گند زدنت به رابطه امون یا گند زدنت به زندگی ام؟ لعنتی چرا متاسفی؟ اگه متاسف بودی که...هوسوک سکوت کرد. دستش رو با کلافگی به روی صورتش کشید و پشت به یونگی کرد و گفت: £برو بیرون! نمی خوام حتی یک لحظه دیگه ببینمت.
یونگی آب بینی اش رو بالا کشید و بدون اینکه از اونجا بیرون بره به سمت هوسوک رفت.
از پشت بغلش کرد و سرش رو بین دو کتف پسر گذاشت و با صدای بلند گریه کرد.
هوسوک آهی کشید و به دست های لرزان و سفید پسری که بدون توجه به غرورش گریه می کرد، نگاه کرد.
چی کار باید می کرد؟
چشم هاش رو با خستگی روی هم گذاشت و گذاشت پسر آروم بگیره.****
(دو هفته بعد)
تمام اون دو هفته رو هوسوک با غم و حالی گرفته شیرینی پزی رو باز می کرد و اگه فرار از تنهایی نبود به هیچ عنوان پشت میز نمی ایستاد و با لبخند مصنوعی از مشتری هاش پذیرایی نمی کرد.
در شیرینی فروشی باز شد و هوسوک با پیچیدن بویی غلیظ توی بینی اش به سمت در برگشت و جیمین رو دید که وارد شد.
لبخندی واقعی به مشتری روز های یکشنبه اش زد و گفت: £خوش اومدی جیمین! چی میل داری؟جیمین سرش رو پایین انداخت و با گرمایی که هر لحظه بیشتر احاطه اش می کرد، گفت: ×هیونگ!
هوسوک فقط با یک نگاه و یک نفس عمیق متوجه شده بود که پسر وارد دوره ی جفت گیری اش شده و از اینکه اون رو اون لحظه اونجا می دید متعجب بود.
اون باید الان پیش جفت یا پارتنرش می بود نه اونجا با موهای ژولیده رو به روش.
هوسوک از پشت میز بیرون اومد و دست گرم جیمین رو گرفت و با نگرانی گفت: £حالت خوبه؟جیمین سرش رو بلند کرد و چشم هایی گربه ایش برق زد.
زبونش رو به لبش کشید و طی حرکتی خودش رو به هوسوک نزدیک کرد و لب هاش رو بوسید.
هوسوک انتظار این حرکت رو نداشت ولی احمق نبود و می دونست گربه های دُم باریکِ مشکی تو دوره ی جفت گیری به هیچی اهمیت نمیدن و فقط دنبال یکی هستن تا خودشون رو باهاش آروم کنند.
هوسوک چشم هاش رو بست و جیمین رو به سمت اتاق استراحتش هدایت کرد.
جیمین رو روی تخت نشوند و ازش جدا شد و گفت: £چند لحظه!و به سرعت اتاق رو ترک کرد و در شیرینی فروشی رو قفل کرد.
دوباره به اتاق برگشت و با جیمین برهنه رو به رو شد.
خندید و گفت: £خیلی عجله داری؟جیمین آروم غرید و اصلاً متوجه نبود که چرا هوسوک خیلی راحت با حالت گربه ایش کنار اومده.
هوسوک برهنه شد و روی تخت رفت.
جیمین روش خزید و قبل از بوسیدنش با تته پته پرسید: ×می تونم من...من...هوسوک سرش رو به نشونه ی مثبت تکون داد و جیمین دوباره لب هاش رو بوسید.
جیمین بعد از چند بار بوسیدن لب هاش سرش رو داخل گردن پسر زیرش فرو کرد و گفت: ×بوی خوبی میدی! بوی قدرت میدی هیونگ!هوسوک پوزخندی زد و سکوت کرد.
هوسوک یک هیبرید ببر بود و غیر از جین که اون هم هیبرید خرگوش بود هیچکس دیگه حتی یونگی هم این رو نمی دونستند.
گربه ها حس بویایی ایشون خیلی قوی نبود برای همین هم در تمام سال هایی که با یونگی بود، یونگی متوجه هویت اصلی اش نشده بود و خب هوسوک هم هیچ وقت هیبریدش رو به پسر نشون نداد و دلیلش بارور شدن یونگی بود.
می دونست یونگی با فهمیدن حقیقت اون رو بیشتر از قبل وادار می کنه تا بچه دار بشن و هوسوک نمی خواست که یونگی به عنوان یک مرد غرورش رو زیرپاش بزاره و باردار بشه.
هر چقدر هم یونگی بچه می خواست بعد از فصل جفت گیری و فهمیدن حقیقت و پنهان شدن از مردم به خاطر وضعیتش عذاب می شد و هوسوک حتی یک لحظه هم نمی خواست زجر یونگی رو ببینه.
اون و جین هم عضوی از سازمان مخفی بودند اما پدر هوسوک که دانشمند و یکی از اعضای اصلی سازمان بود با انجام آزمایش هایی اون و جین رو زودتر از حالت عادی به بلوغشون رسوند و بعد هر دو پسر رو فراری داد.
پدرش هیچ وقت علاقه ای بهش نداشت و محض رضای خدا کی از یک نمونه آزمایشگاهی که فقط با اسپرمش به وجود اومده باید علاقه می داشت؟
و هوسوک هنوز هم این سوال که چرا پدرش اون و هم اتاقی اش، جین، رو فراری داد و مدارکشون رو از بین برده رو از خودش می پرسید و هنوز هیچ جوابی براش پیدا نکرده بود.
***پایان پارت هفتم.
***دوستان می دونم این پارت یکم که نه خیلی مزخرف شد ولی به بزرگی خودتون ببخشید 🥺
کی فکرش رو می کرد هوسوک و جین هم هیبرید باشن؟
ووت و نظر فراموش نشه عزیزان 🥰😍
دوستون دارم تا پارت بعد 😊❤🧡
YOU ARE READING
Hybrid childs
Fanfictionتهیونگ و جانگ کوک دو کودک هیبریدی تحت آزمایش هستند که طی اتفاقاتی باهمدیگر آشنا شده و کم کم بهم دل می بندن. آیا راهی برای نجات این دو کودک هست؟ فرجام این عشق کودکی چه می شود؟ کاپل اصلی: kookv/vkook کاپل فرعی: namjin, hopemin, yoonmin, sope, sope...