part 25

4.3K 823 134
                                    


£تو همینجا بمون تهیونگ!
با جدیت گفت و تهیونگ با ترس سرش رو معنای مثبت تکون داد.
اون هم بوی خطر رو حس می کرد و دلشوره ی بدی به جونش افتاده بود.‌
هوسوک با قدم های آهسته و ابروهای درهم به سمت در رفت و یک دفعه در رو باز کرد.
&آخ!

با دیدن یونگی که پخش زمین شده بود و جیمینی که می خندید نفس آسوده ای کشید و بعد از چند ثانیه با عصبانیت غرید: £شما اینجا چی کار می کنید؟

بازوی یونگی رو گرفت و از روی زمین بلند کرد.
یونگی بی توجه به سوالش چشم غره ای بهش رفت.
&چته؟ چرا همچین در رو باز می کنی؟ نزدیک بود بمیرم! آخ آخ سرم درد می کنه، فکر کنم شکست!

هوسوک چرخی به چشم هاش داد و گفت: £کولی بازی در نیار فعلاً که خوبی بیاید داخل!

دو پسر وارد خونه شدند و جیمین بالاخره جواب هوسوک رو داد.
×برای اومدن به خونه ی دوست پسرم باید از کسی اجازه بگیرم؟

یونگی ایشی گفت و سمت مبل ها به راه افتاد و جیمین برای حرص دادن پسر بوسه ای روی گونه ی هوسوک گذاشت و تا خواست چیزی بگه دوباره زنگ در به صدا در اومد.
اینبار هوسوک مطمئن بود کسی که پشت دره همون فردیه که سال ها ازش فرار کرده.
اخم بدی کرد و دست یونگی و جیمین رو گرفت و به سمت اتاق مهمان برد، دو پسر متعجب رو داخل اتاق فرستاد و انگشت اشاره اش رو چند بار تکون داد.
£هر اتفاقی افتاد بیرون نمیاین شیرفهم شد؟

و در رو محکم بست و برای اطمینان از پشت قفل کرد.
نگاهی به در بسته اتاق خودش که مطمئناً کار تهیونگ بود، انداخت و نفس عمیقی کشید.
دوباره به سمت در رفت و در رو باز کرد.
خودش بود.
همونقدر با جذبه و با ابهت.
پدرش قدمی به جلو گذاشت، بدون هیچ حرفی هوسوک رو به سمت خودش کشید و در آغوشش گرفت.
#دلم برات تنگ شده بود پسرم!

هوسوک با تمام بی حسی به لیسا که متعجب پشت پدرش ایستاده بود، نگاه کرد.
پدرش از خودش جداش کرد و بدون تعارف وارد خونه شد.
#لیسا تا وقتی نگفتم وارد نمی شی! پشت در بمون.

لیسا احترام نظامی گذاشت و پشت به در ایستاد.
پدرش دستش رو کشید و به وسط سالن بردش و با دقت به اطراف نگاه کرد تا تهیونگ رو پیدا کنه.
هوسوک با دیدن نگاه جست و جو گر پدرش پوزخندی زد و گفت: £اگه برای بردن پسرم اومدی باید بگم که اون رو بهت نمیدم.

پدرش لبخندی نثارش کرد و گفت: #اوه هوسوک! مطمئن باش اون رو ازت می گیرم. درست مثل هفت سال قبل.

گوش های هوسوک تیز شد و یک قدم به پدرش نزدیک شد.
£منظورت چیه دوباره می گیریش؟

دکتر جانگ لبخند بزرگتری زد و به روی اولین و نزدیک ترین مبل نشست.
#فکر نمی کردم تا الان واقعیت رو نفهمیدی، تو باهوش تر از این حرف هایی. سال هاست که زیر نظرت دارم و می دونم چه کارهای خارق العاده ای کردی! اما با همه ی این ها تو که فکر نمی کنی دزدیده شدن اون دختره اتفاقی بوده؟ تمامش نقشه ی خودم بود.
می خواستم روی پسرت آزمایش کنم و اون رو به یک ابرقهرمان تبدیل کنم. حالاهم می دونم پیشته خودم زمینه ی فرارشون رو مهیا کردم؛ پس بهتره بری و بیاریش!

Hybrid childsWhere stories live. Discover now