season 2 _ part 10

4K 772 100
                                    


***

تهیونگ زنگ در خونه رو زد و منتظر شد.
مایا، دوست دختر سئوجون، در رو باز کرد و لبخندی بهش زد.
₩سلام تهیونگ! بیا داخل!

تهیونگ با لبخند بهش سلام کرد و وارد شد.
سمت سالن رفت و با صدای بلند پرسید: -سئوجون کجاست؟

سئوجون داخل اتاق بین دو مرد سیاه پوش نشسته بود، با شنیدن صدای تهیونگ نتونست تحمل کنه و مضطرب فریاد زد: #تهیونگ! فرار کن.

تهیونگ که متوجه جو غیر عادی شده بود، به سرعت برگشت تا فرار کنه که گردنش سوخت و فریادش بلند شد.
مایا سرنگ رو از داخل گردنش درآورد و گفت: ₩بالاخره گرفتیمت!

***

&تهیونگ کجاست؟
یونگی در حالی که کنار جانگ کوک می نشست، پرسید.
جانگ کوک توت فرنگی که داخل دستش بود رو خورد و جواب داد: +رفت پیش دوستش...آه...

یونگی به سمت جانگ کوک برگشت و کمی متعجب پرسید: &چی شد؟

جانگ کوک اخم کرده درحالی که دستش رو روی شکمش گذاشته بود، جواب داد: +یک دفعه شکمم درد گرفت! آخ...

خم شد، هر دو دستش روی شکمش فشار داد و از شدت درد اشک تو چشم هاش جمع شد.
یونگی دست جانگ کوک رو از روی شکمش برداشت و لباسش رو بالا داد.
با دیدن حرکت های کمی که از زیر پوست مشخص بود، شوکه شد.
به چه دلیل بچه ای که هنوز سه ماهش نشده بود، حرکت می کرد؟
ناگهان درد بدی هم در بدن خودش پیچید و بلند فریاد زد.
جانگ کوک از درد خم شد و با صدای بلند نالید: +چه اتفاقی داره می افته؟

هوسوک با صدای فریاد و درد از خواب بیدار شد. به خودش پیچید و به سختی از جاش بلند شد و از اتاق خارج شد.
یونگی با دیدن صورت رنگ پریده ی هوسوک که از درد لب هاش رو بهم می فشرد به زور گفت: &تهیونگ...تو...خطره...هیبریدش...داره...بهمون... سیگنال...می فرسته...

پاهای هوسوک شل شد و روی زمین افتاد.
همون لحظه در باز شد و جیمین شاد و سرحال وارد خونه شد.
×سلام عزیزان! من اوم...چی شده؟ هوسوک...یونگی!

جیمین سردرگم وسط سالن ایستاده بود که یونگی به زور گفت: &برو... کمک...هوسوک...بیشترین...سیگنال...اون...می...گیره...

جیمین به سمت هوسوکی که کم کم داشت بی هوش می شد، دوید و کمکش کرد تا به اتاق برگرده.
یونگی دست جانگ کوکی که آروم می نالید و عرق کرده بود، گرفت تا بهش قوت قلب بده.
درد جانگ کوک نسبت به اون دو کمتر بود و درکی بهتر به وقایع داشت.
زیر بغل یونگی رو گرفت و روی مبل گذاشتش و به محض رسیدن سرش به روی بالشت از هوش رفت.

***

دوباره همون فضای نفرت انگیز سفید، دوباره همون بوی مشمئز کننده و آدم های عوضی که برای کسب قدرت دست به هر جنایتی می زدند.
دو ساعتی بود که به هوش اومده بود و با نفرت و خشم به دکتر و پرستارهایی که وسایلی دورش آماده می کردند، نگاه می کرد.
یکی از پرستارها لباس هاش رو با قیچی بریده و لباس سفید بیمارستان رو به تنش کرده بود.
اون رو به صورت عمودی به تخت وصل کرده بودند و تهیونگ داشت کم کم بی حس شدن پاهای آویزونش رو حس می کرد.
غرشی کرد که به خاطر پوزه بندی که بهش وصل کرده بودند صدایی خفه ای ایجاد شد.
اون به حالت هیبریدی اش بود و خدارو شکر می کرد که تو این حالتشه و می تونه به خانواده اش خبر بده که در خطره.
صدای دری اومد و قدم های آهسته مردی داخل اتاق که حالا خالی از دکتر و پرستارها بود، پیچید.
مردی کت و شلوار پوشیده و شیک رو به روش ایستاد و پوزخندی نثارش کرد.
# سلام نمونه 0093! خیلی وقته ندیدمت.

تهیونگ نگاه دقیقی بهش انداخت.
خودش بود همون مرد نفرت انگیزی که رییس کل سازمان بود.
مرد قدمی بهش نزدیک شد و با همون پوزخند اعصاب خردکنش گفت: #پدربزرگت فکر می کرد می تونه من رو گول بزنه و با یک نقض کوچیک باعث بشه که آزمایش خراب بشه. اون من رو یک موجود احمق فرض کرده بود در حالی که من تمام مدت از نقشه ای که اون و یکی از هیبریدهای مسئول سردخونه کشیده بودند، باخبر بودم.

تهیونگ چشم هاش گرد شد و شوکه به مرد نگاه می کرد. اون از کجا می دونست دکتر جانگ پدربزرگشه و اون چه جوری نجات پیدا کرده؟
مرد که انگار سوالش از تو چشم هاش خونده بود، قدمی ازش دور شد و جواب داد: #من و پدربزرگت خیلی بهم نزدیک بودیم درست عین یک برادر انقدر برای هم مهم بودیم که هر تصمیمی می گرفتیم بی برو برگرد انجامش می دادیم. پدر من رییس قبلی این سازمان بود اگه بخوام درستش رو بگم خانواده ی من به مدت صد و بیست ساله که این سازمان رو اداره می کنند. من رییس بعدی سازمان بودم و باید به خاطر کار سازمان علم ژنتیک رو یاد می گرفتم و خب اونجا بود که من و پدربزرگت تصمیم گرفتیم هر دو دانشمند ژنتیک بشیم. ما انقدر بهم نزدیک بودیم که تمام رازهامون رو بهم می گفتیم و اگه از هم چیزی رو پنهان می کردیم به سرعت می فهمیدم و همین نکته مثبت رابطه امون بود. سال سومی بود که ریاست سازمان به من سپرده شده بود و من اون موقع متوجه شدم که مینگیو داره دور از چشم من آزمایش هایی انجام میده و بعد از مدتی فهمیدم که اون یک جنین از اسپرم خودش ساخته.
اون همیشه عاشق این بود که خانواده داشته باشه. اما مادر و پدرش اجازه نمی دادند که با هر کسی ازدواج کنه و وقتی که مینگیو عاشقه یک دختر سطح پایین شد، دختر رو به مرگ تهدید کردند و اون دختر شبانه از شهر فرار کرد.
مینگیو سر همین موضوع خیلی سرخورده شده و به همین دلیل هم اون جنین رو ساخته بود.
بارها می خواستم بهش بگم که می دونم چی کار کرده اما سکوت کردم و منتظر شدم جنین به دنیا بیاد.
همه چیز خوب داشت پیش می رفت تا روز به دنیا اومدن جنین و ناگهان مینگیو متوجه یک نقض ژنتیک شد و اون لحظه بود که متوجه شد پسری که باید عادی می بود در واقع به خاطر اشتباه یکی از پزشک های تازه کار تبدیل به یک هیبرید ناقص شده که اگه مورد آزمایش قرار نگیره در عرض کمتر از یک ماه می میره.
اون داغون بود و با فهمیدن این موضوع داغون تر هم شد و اونجا بود که تصمیم گرفت شروع کنه به آزمایش کردن روی پسرش تا اون رو تبدیل به یک هیبرید کامل کنه و بعد از بلوغ از سازمان خارجش کنه. مینگیو تمام تلاشش رو می کرد و من هم کاری به کارش نداشتم تا اینکه بالاخره چیزی که سال ها کل دنیا دنبالش بودند ناگهان توی خون یک هیبرید ناقص ظاهر شد.
پدرت جز چهار دسته بود و این یعنی بیشترین قدرت حالا در دست های ماست. مینگیو گیج و سردرگم بود بارها آزمایشات رو تکرار کرد اما هیچ تغییری حاصل نشد و هوسوک همچنان جز چهار دسته بود؛ پس اون تصمیم گرفت برای نجات جون پسرش اون رو از سازمان بیرون کنه و اون لحظه بود که دیگه نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و بهش گفتم که ماجرا رو می دونم.

پایان پارت دهم.
سلام دوستان اینم از پارت جدید 💛❤🧡
دیدید هوسوک بیچاره ام سر یک اشتباه تبدیل به هیبرید شد و زندگی اش سیاه شد 😭
باید اون تازه کاره رو بزنم بکشم😡
ووت و نظر یادتون نره عشقا 🧡💛❤
دوستون دارم تا پارت بعد🧡💛❤

Hybrid childsOnde histórias criam vida. Descubra agora