part 5

5.7K 1.1K 286
                                    


یونگی و جیمین با شنیدن صدای بغض آلود و خشمگین تهیونگ خشکشون زد و یونگی برای اولین بار انقدر شوکه شده بود که نمی تونست حتی از روی جیمین بلند بشه.
تهیونگ خودش رو به یونگی رسوند و با گریه مُشت های کوچیکش رو روی کمر یونگی فرود آورد.
-ولش کن عوضی آدم خوار! بزار بره. عمو موچی رو اذیت نکن!

یونگی بالاخره به خودش اومد و سریع از روی تخت بلند شد و در همون حین هم پتو رو کامل روی جیمین کشید.
دست های تهیونگ رو گرفت و با اخم گفت: &بس کن بچه! چرا همچین می کنی؟

تهیونگ با خشم دندان هاش رو نشون داد و یونگی برای اولین بار دید که اون پسر بچه دندان های نیشش مثل یک ببر بلند شد و براش خط و نشون می کشید.
چهره ی تهیونگ انقدر بامزه شده بود که یونگی رو به جای ترس به خنده وا داشت و برای اولین بار خم شد و تهیونگ رو بی توجه به برهنه بودنش تو آغوشش کشید و با صدای آرامش بخشی گفت: &هیس! آروم باش ته! آروم باش! نمی خواستم موچی رو اذیت کنم متاسفم انقدر گریه نکن!

تهیونگ همچنان با مُشت به سر شونه های یونگی می کوبید و طی حرکتی دندان های تیزش رو روی سرشونه ی یونگی فرو کرد.
یونگی از درد هیسی کشید و چشم هاش رو محکم روی هم فشرد.
سر شونه اش درد داشت ولی بدتر از همه قلبش بود که درد می کرد.
این پسر، بچه ی عشقش بود.
بچه ای که می تونست برای اون و هوسوک باشه در عوض به زن دیگه ای متعلق بود‌.
افکارش رو پس زد و به سمت در رفت و تهیونگی که همچنان تو بغلش درحال کتک زدن و گاز گرفتنش بود، مهار کرد.
به جانگ کوک که با ترس پشت در با چهره ی گریون ایستاده و زیرش خیس بود، نگاه کرد.
آهی کشید و زنگ مخصوص پرستارها رو زد.

*

جیمین روی تخت نشسته بود.
سرش پایین و در حال بازی با انگشت هاش بود و یونگی در حال دم کردن قهوه.
یک ساعتی از جنجالی که تهیونگ به پا کرده بود می گذشت و خب هر دو پسر انقدر خجالت زده شدن که کاری که قرار بود انجام بدن رو فراموش کرده بودند.
جیمین پایین هودی اش رو صاف کرد و پرسید: ×چرا انقدر رفتارت با تهیونگ ملایم بود؟

یونگی درحالی که قهوه هارو تو فنجان می ریخت، گفت: &منظورت چیه؟

×هر کسی جای تهیونگ وارد اتاق می شد و اون همه داد و بیداد می کرد و گازت می گرفت قطعاً الان زنده نبود ولی تو جوری باهاش رفتار کردی که انگار حقته.

یونگی قوری قهوه رو روی میز گذاشت و گفت: &داشتی می دیدی؟

×خب آره تو محکم نبسته بودیم وقتی تهیونگ وارد اتاق شد و تو پتو رو روم انداختی تونستم خودم رو آزاد کنم و دیدمت چه جوری بغلش کرده بودی.

یونگی فنجان هارو برداشت و به سمت جیمین رفت و گفت: &دلیل خاصی نداره. فکرت رو درگیر نکن!

جیمین با تشکر فنجانش رو گرفت و مشکوک به یونگی که تو فکر بود، نگاه کرد.
بعد از دقایقی سکوت جیمین دوباره به حرف اومد و گفت: ×امروز یک شیرینی فروشی نزدیک کلیسا باز شده بود که یک اسم باحال داشت. اسمش شکرِ درخشان بود و من با خوندنش یک لحظه یاد تو افتادم.

Hybrid childsOnde histórias criam vida. Descubra agora