part 8

5K 976 138
                                    


به موهای آبی رنگ جیمین که کنارش خوابیده بود، نگاه می کرد و نمی دونست چرا عذاب وجدان گرفته‌.
دست هاش رو محکم روی صورتش کشید و آهی کشید.
اون هفت سال تمام بدون هیچ رابطه و خیانتی به یونگی گذرونده بود و حالا نمی دونست چرا بعد از یک هفته ملاقاتش با یونگی باید با پسری رابطه می داشت که بوی یونگی رو می داد.
اون احمق نبود و بوی یونگی رو خیلی خوب از روی لباس های پسر می تونست حس کنه و مطمئن بود که اون دو باهم رابطه دارن وگرنه بوی یک هیبرید به سادگی روی یک هیبرید دیگه نمی موند.
چند بار محکم به سرش کوبید که صدای خواب آلود جیمین به گوشش رسید.
×خوبی؟

به سمت جیمین برگشت و بی صدا سرش رو به نشونه ی مثبت تکون داد.
جیمین روی آرنج هاش بلند شد و گفت: ×متاسفم نمی خواستم زیاده روی کنم.

£اشکالی نداره!
هوسوک با لبخند ظاهری و صدای خش دارش گفت، نمی خواست به خاطر اشتباه خودش پسر رو ناراحت کنه.
×تو چطور؟ چطور انقدر آرومی؟ یعنی..‌.یعنی منظورم اینه که تو حتی تعجب نکردی که چرا من یکدفعه تبدیل به گربه شدم‌. چرا هیچی ازم نمی پرسی؟

هوسوک که متوجه سوتی که داده بود، شد بدون مکث راستش رو گفت.
£واکنشی نشون ندادم چون دوست پسر قبلی ام مثل تو بود!

×اوه!
جیمین لب هاش رو جمع کرد و با ابروهای بالا رفته از شگفتی گفت.
سکوتی بینشون پیش اومد که جیمین ناراحت از جو سنگین گفت: ×من دیگه می رم!

و بی حرکت به لباس هاش که روی زمین افتاده بود، خیره شد و نمی دونست چرا منتظره که هوسوک بگه بمونه و البته آرزوش خیلی زود برآورده شد.
هوسوک با بی خیالی از روی تخت بلند شد و شلوارش رو از کنار تخت برداشت و گفت: £هنوز دوره ات تموم نشده و معلومه که جفت یا پارتنر نداری. بهتره همینجا بمونی!

کمی تو پوشیدن شلوارش مشکل داشت و درد بدی رو تو پایین تنه اش حس می کرد.
لب هاش رو از درد گزید و بعد از پوشیدن پیراهنش از اتاق بیرون رفت.

*

نامجون در حال خوردن آب میوه اش بود که جین با سر و وضع ژولیده ای وارد آشپزخونه شد.
پسر کوچکتر سریع سلام و صبح به خیری گفت و تنها جوابی که از همسر اخموش گرفت یک سر تکون دادن ساده بود.
دیگه خسته شده بود و نمی دونست باید چیکار کنه.
اون این زندگی رو نمی خواست!
اون برای خوشبخت شدن، برای عاشقی کردن با جین ازدواج کرده بود نه برای یک زندگی خالی از عشق و سکوت زجر آور.
اون رو به روی مادر و پدرش که می گفتن ازدواج با یک پسر عاقبتی نداره وایساده بود و حالا بعد از چند سال به حرف اون ها رسیده بود.
به جین که برای خودش قهوه می ریخت خیره شد و گفت: =باید باهم صحبت کنیم!

جین بی حوصله گفت: *خسته ام! بزار برای یک وقته دیگه.

=نه همین الان!
نامجون با جدیت گفت و جین نفسش رو کلافه بیرون فرستاد.
صندلی مقابل نامجون رو کشید و به صدای گوش خراشی که ایجاد شد، توجه نکرد.
روی صندلی نشست و با حالتی طلبکارانه دست به سینه و منتظر به نامجون خیره شد.
نامجون سرش رو پایین انداخت و با لحن سردی گفت: =بیا جدا بشیم!

Hybrid childsHikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin