season 2 _ part 12

3.8K 751 166
                                    

نفس عمیقی کشید و دست هوسوک رو محکم تر گرفت.
نه می خواست و نه می تونست که رهاش کنه.
نمی دونست چه بلایی به سرش اومد که زد زیر همه ی قول و قرارش با رییس سازمان و بی خیال پاداش و آزادی اش شد ولی هر چه که بود وقتی به خودش اومد که بعد از چند سال دوستی دیگه نمی خواست با دروغ ادامه بده و تا خواست حقیقت رو بگه گند خورد به همه چیز.
×تموم...مسیر...رو...دویدم...ماشین...وسط...راه...خراب...شد...
جیمین نفس زنان و خسته کنارشون نشست.
انقدر تو افکارش غرق شده بود که متوجه اومدنش نشد.
با دیدن حال بد هوسوک، جیمین خم شد و روی لب های پسر بوسه ی سبکی زد.
دیدن درد و رنج هوسوک بیش از اندازه ناراحتش می کرد و حتی نمی خواست لحظه ای درد کشیدنش رو ببینه.
از کی انقدر پسر براش مهم شده بود، حتی خودش هم نمی دونست.
هوسوک اینبار دست جیمین رو گرفت و التماس کرد.
£پیوند‌...رو...ببر...

جیمین با ناباوری نگاهش کرد و غرید: ×دیوونه شدی؟ می خوای بمیری؟

یونگی کلافه قطره اشکی که از گوشه ی چشمش چکیده بود رو پاک کرد.
&منم همین رو بهش گفتم ولی به گوشش نمیره!

£لطفاً...باید...تهیونگ...رو پیدا...کنم...

یونگی آهی کشید و جیمین با خشم دست پسر رو محکم تر فشرد.
خودشون هم می خواستند زودتر تهیونگ پیدا بشه و وقتی به سازمان رفتند متوجه شدند سازمان خیلی وقته جا به جا شده و اون مکان متروکه شده.
هوسوک به زور از جاش بلند شد و نالید: £خودم...انجامش...میدم...

جیمین دستش رو روی شونه های هوسوک گذاشت و فشار کمی بهش وارد کرد.
به آرومی زمزمه کرد: ×خودم انجامش می دم!

یونگی شوکه فریاد زد: &عقلت رو از دست دادی می خوای بکشیش؟

جیمین هم نتونست تحمل کنه و فریاد زد: ×بهتر از اینه که بزارم خودش رو بکشه.

جیمین به اتاق رفت تا وسایل پزشکی اش رو بیاره.
یونگی دستی به داخل موهای پریشونش کشید و به صورت دردمند هوسوک خیره شد.
خودش رو جلو کشید و با بغض نالید: & می دونی که دوست دارم؟

هوسوک لبخند کمرنگی زد و یونگی دست پسر رو محکم تر گرفت انگار که قرار بود هوسوک فرار کنه.
&من...من...هوسوک! نمی دونم چی یا چه جوری بگم. موضوع مال سال ها قبله ولی من...

×بشین کنار یونگی! تو دست و پا نباش.
صدای خشن جیمین حرف یونگی رو برید و پسر خودش رو کنار کشید تا همسرش کارش رو شروع کنه.

***

#می بینم که آروم شدی و دیگه تقلایی برای آزادی نمی کنی!
مرد با پوزخند گفت. تهیونگ به تازگی از زبون دو پرستار شنیده بود که اون مرد شیطانی، آقای کانگ نام داره روش رو ازش گرفت حتی نمی خواست نگاهش بهش بیافته.
آقای کانگ برخلاف میل تهیونگ روی صندلی رو به روش نشست.
#می دونی؟ دنیای جالبی داریم. هر کسی به فکر خودش و منافعشه و برای رسیدن به اهدافشون همه چیز رو فدا می کنند و دیگه اهمیتی نداره که اون چیز می خواد عشق، خانواده، دوست و... یا هر چیزی باشه.

Hybrid childsWhere stories live. Discover now