season 2 _ part 4

4.3K 829 194
                                    


***

-کمپ؟ تو این هوای سرد؟
تهیونگ با اکراه پرسید و سئوجون با خوشحالی جواب داد: #آره کمپ. فقط دو شبه ته! دو شب حالا تو سرما بخوابی که اتفاقی نمی افته.

تهیونگ کمی مردد بود که سئوجون با شیطنت گفت: #در ضمن قراره سوزی و مایا (دوست دختر سئوجون) هم بیان.

تهیونگ سکوت کرد و سئوجون ادامه داد: #پس میای دیگه این سکوت رو پای جواب مثبتت می زارم. فردا ساعت شش صبح میام دنبالت قراره بریم محل قرار و بعد از اونجا با اتوبوس میریم. فعلاً پسر!

-فعلاً.
تماس رو قطع کرد و گوشی رو روی میزش رها کرد.
تقه ای به در خورد، خودش رو جمع و جور کرد و روی تخت نشست.
-بفرمایید!

در باز شد و یونگی وارد اتاق شد. تهیونگ پیش دستی کرد و با احترام گفت: -سلام بابا!

یونگی کنارش روی تخت نشست.
&سلام عزیزم. قرار دیروز چطور پیش رفت؟

تهیونگ با یادآوری سوزی و همچنین حسادت جانگ کوک لبخند زد و گفت: -خوب بود یعنی فکر کنم عالی پیش رفت.

&خوبه.

اتاق در سکوت فرو رفت و کمی بعد یونگی بالاخره برای مساله ای که اومده بود، سکوت رو شکست و پرسید: &چرا با کوک بهم زدی؟

تهیونگ پاهاش رو داخل شکمش فرو کرد و با ناراحتی گفت: -گفت گی نیست و دوست دختر داره. بابا! من همیشه با تو راحت بودم و تنها کسی که در مورد اتفاق شب فارغ التحصیلیمون می دونه تویی. کوک بهم گفت بعد از اون اتفاق حس خلا وجودش رو پر کرده و نمی دونم حالش بد شده و بعد به این نتیجه رسیده که به دخترها تمایل داره.

تهیونگ پیشونی اش رو روی پاهاش گذاشت و نگاه متعجب و شاده یونگی رو ندید.
&مطمئنی؟

تهیونگ شوکه سر بلند کرد.
-در چه مورد؟

&در مورده حس و خلا و تمایل به دخترها.

تهیونگ دوباره غم زده سر تکون داد و گفت: -آره.

یونگی با خوشحالی مُشت محکمی تو بازوش زد و گفت: &ایول داری پسر!

و بدون اینکه توضیح بده یا حرف اضافه ای در مورد کارش بزنه از اتاق بیرون رفت.
تهیونگ سری به تاسف تکون داد و زیرلب گفت: -طفلک یونگی هم دیوونه شد!

**

خواب آلود تو اون سرما ایستاده بود و زیرلب سئوجون رو به باد فحش و ناسزا گرفت بود.
ده دقیقه از زمان قرارشون گذشته بود و اون پسر هنوز نیومده بود.
+هنوز نیومده؟

با تعجب به سمت جانگ کوک که از سرما می لرزید و بازوهاش رو بغل گرفته بود، برگشت.
-تو این پایین چی کار می کنی؟

جانگ کوک کلاه پشمی اش رو پایین تر کشید و گفت: +یوگیوم دیشب بهم خبر داد قراره بریم کمپ.

تهیونگ آهی کشید و تازه یادش افتاد که دوستای هر دوشون مشترک هستند.
امیدوار بود که دوستاشون در مورد رفتارشون کنجکاوی نکنند و باعث گند زدن به رابطه ی تازه شکل گرفته اش نشن، هر چند که دوست هاشون در مورد رابطه اشون نمی دونستند.
در واقع هیچکس جز دوست صمیمی تهیونگ، سئوجون، نمی دونست.
اون ها ترجیح می دادند که رابطه اشون تو دوران مدرسه و دانشگاه لو نره و مثل برادر باشند.
به اندازه کافی بچه ها به خاطر پدرهاشون اذیتشون می کردند و اون ها نمی خواستند که دردسر بیشتری به دردسرهاشون اضافه کنند.
بالاخره یک اتوبوس وارد خیابون شد و کمی بعد جلوی پاهاشون ایستاد.
در اتوبوس باز شد و سئوجون با شرمندگی گفت: #ببخشید پسرها! ماشین خراب شد دیگه با اتوبوس اومدیم دنبالتون.

تهیونگ حوصله دعوا کردن نداشت و قدم هاش رو تند کرد تا وارد اتوبوس که از همون فاصله هم گرماش رو احساس می کرد، بشه.
وارد شدند و به سه دوست صمیمی شون که همراه دوست دخترهاشون بودند، سلام کردند.
تهیونگ با دیدن سوزی که روی صندلی تنها نشسته بود، لبخندی زد و کنارش نشست.
-سلام خوبی؟

سوزی با خجالت لبخند زد و جوابش رو با خوش رویی داد.
جانگ کوک با دیدن سوزی اخم غلیظی کرد و وقتی که داشت از کنار تهیونگ رد می شد از عمد پاش رو لگد کرد و توجه ای به آخ گفتن تهیونگ نکرد.

***

بعد از برپایی چادرها همه کنارهم دور آتیش نشسته بودند و چای می نوشیدند و از سرما می لرزیدند.
انگار مجبور بودند.
اصلاً کی تو اون سرما هوس کمپ زدن اون هم تو جنگل به سرش می زنه؟
قطعاً ذهن های مریض اون ها بود که همچین فکرهایی بهشون می رسید.
یوگیوم لطیفه می گفت و بقیه جانگ کوک رو مجبور کردند که بخونه و پسر با غرغر و صدای گرفته اش شروع به شعر خوندن کرد.
بعد از کلی خندیدن و لذت بردن از اون فضا بالاخره غذاهاشون رو خوردند و ترجیح دادند اون شب زودتر از همیشه به چادر برای خواب برن، قبل از اینکه از سرما یخ بزنند.
همه ی پسرها با دوست دختر هاشون به چادری که برای خودشون برپا کرده بودند رفتند و فقط جانگ کوک، تهیونگ و سوزی وسط چادرها ایستاده و معذب بهم نگاه می کردند.
تهیونگ خجالت می کشید تو روز دوم آشنایی با دختر بهش پیشنهاد بده باهاش بخوابه و خب قطعاً سه نفرشون تو اون چادر خالی که کوچکتر از بقیه چادرها بود، جا نمی شدند.
سوزی موهاش رو کنار زد و گفت: ₩آم...میگم...

₩سوزی!
مایا به موقع به کمکشون اومد و به سوزی اشاره کرد به چادر اون ها بره.
جانگ کوک با دیدن اینکه بالاخره خودش با تهیونگ تنها شد، لبخند خبیثی زد.
دست پسر رو گرفت و به سمت چادر حرکت کرد.
وقتش بود که انتقامش رو از پسر بگیره.

پایان پارت چهارم.
فردا شب پارت های 🤭🤭🤭
داریم
ووت و نظر یادتون نره عزیزان
قراره از پارت بعد وارد بعد دیگه ی داستان بشیم 😊
تولد لیدریمون، با استعداد ترین پسر دنیا هم مبارک 😊😊😍
دوستون دارم تا پارت بعد ❤💛🧡

Hybrid childsWhere stories live. Discover now