season 2 _ part 20

3.9K 734 186
                                    


نمی دونست چقدر راه رفته ولی بالاخره با درد گرفتن پاهاش ایستاد و به منطقه سبز اطرافش نگاه کرد.
به سمت نیمکتی که فاصله ی زیادی ازش نداشت رفت و روش نشست.
نفس عمیقی کشید و هوای خنک صبحگاهی رو به ریه هاش فرستاد.
مُچ دست چپش رو بلند کرد و به ساعت که شش و نیم صبح رو نشون می داد، نگاه کرد.
به پشتی نیمکت تکیه زد و چشم بست. باید با پدرش، جین، تماس می گرفت تا بیاد دنبالش.
حرف های جیمین توی ذهنش می پیچید و باعث می شد که سر درد بگیره.
آهی کشید و سعی کرد یاد خاطرات خوشش با تهیونگ بیافته.

(فلش بک)
با کمک جیسو در حال تزئین درخت کریسمس بود که دست هایی دور کمرش حلقه شد و بوسه ای روی گوشش گذاشته شد.
-چیکار می کنی خوشگلم؟

جانگ کوک گوی قرمز رنگِ براق رو بلند کرد و با لبخند گفت: +درخت رو تزئین می کنم!

تهیونگ اوهومی گفت و سرش رو تو گردن سفید پسرکش فرو کرد و عطر خوشش رو به ریه هاش کشید.
جانگ کوک با حس غلغلک شدن گردنش خنده ی ریزی کرد و بی خیال تزئین درخت شد و به سمت تایگرش برگشت.
دست هاش رو دور گردن تهیونگ حلقه کرد و گفت: +دوست دارم ته ته!

تهیونگ خندید و گفت: -یکهویی؟ اینجوری ابراز علاقه کردن بدون اطلاع قبلی برای قلبم ضرر داره!

جانگ کوک موهای نرمِ پشت سرِ پسر رو تو دستش گرفت و با جدیت گفت: +باید عادت کنی چون قراره از امروز تا آخر عمر بهت بگم دوست دارم!

تهیونگ سرش رو نزدیک کرد و بوسه ای به لب های سرخ پسرکش زد.
-پس منم از الان تا آخر بهت میگم فقط تو مالکه قلبمی، عاشقتم بانی کوک!

#آقا! آقا!

جانگ کوک به سرعت چشم باز کرد و به مردی که با لباس های ورزشی رو به روش ایستاده بود و باعث ناپدید شدن رویای خوشش شده بود، زل زد.
با گیجی خیره ی مرد ناشناس بود که مرد لبخندی زد، بسته ای به سمتش دراز کرد و گفت: #یک آقا گفتن این رو بدم بهتون!

جانگ کوک بهت زده بسته ی شکلات مورد علاقه اش رو از دست مرد گرفت و تشکر کرد.
بعد از رفتن مرد سریع جعبه رو باز کرد و با یادداشت آشنایی مواجه شد.
برگه ی زرد رنگ رو برداشت و با چشم های اشکی به اون دست خط که بهتر از هر کسی می دونست متعلق به کیه نگاه کرد.
《دلم برات تنگ شده عزیزم! منتظرم باش به زودی پیشت برمی گردم. به کسی درموردم نگو، دوست دارم کلوچه!》

به سرعت از جاش بلند شد و به سمت خیابون دوید.
به اطراف با دقت نگاه کرد و با دیدن ماشینی که با شیشه های دودی از جلوش گذشت مواجه شد.
هق هقی کرد و دستش رو جلوی دهنش گرفت.
هم می خندید و هم اشک می ریخت.
باور داشت که تهیونگ زنده است و حالا به باورش رسیده بود.
عشقِ عزیزش زنده بود.
بابای کوچولوش زنده بود و قرار بود برگرده پیششون.
دستش رو روی شکمش گذاشت و با خوشحالی گفت: +بابایی زنده است کوچولو!

Hybrid childsWhere stories live. Discover now