part 15

4.7K 922 90
                                    


یونگی به سمت جیمین برگشت و چشم غره ی بدی نثارش کرد و زیرلب گفت: &اگه از اینجا زنده بیرون رفتیم، خودم می کشمت!

جیمین سرش رو با ناراحتی پایین انداخت اما از ته دلش می خواست اعتراف کنه که اصلاً از گفتن این حقیقت پشیمون نیست.
هر دو پسر روی مبل کنارهم نشستند و هوسوک مثل کارآگاه ها بالای سرشون ایستاد.
هوسوک دستش رو به سمت یونگی گرفت و با لحنی تهدید آمیز گفت: £فقط می خوام دروغ بهم بگی، به مسیح قسم خودم و خودت رو همینجا آتیش می زنم. فهمیدی؟

یونگی با ترس آب دهانش رو قورت داد و سرش رو به معنای فهمیدن تکون داد.
اون آدم تو سری خور و ترسویی نبود اما می دونست وقت هایی که هوسوک عصبیه باید برای حفظ جونش هم که شده کوتاه بیاد.
£خوبه. حالا تهیونگ کیه و چند سالشه؟

یونگی بعد از کمی سکوت جواب داد: &هیبریده ببره و هفت سالشه.

سر هوسوک تیر کشید و چشم هاش رو از خشم محکم بست، دستش رو مُشت کرد و ناخواسته فرومون هاش رو آزاد کرد و هر دو پسر ترسیده و ناباور توی مبل فرو رفتند.
یونگی باورش نمی شد که اون هم یک هیبریده و گیج بود که چرا هیچ وقت هوسوک در مورد ماهیتش بهش نگفته.
هوسوک بعد از چند بار قدم زدن دوباره به سمت دو پسر برگشت و گفت: £پسره منه؟ همون بچه ایه که جنی به دنیا آورده؟

یونگی سرش رو پایین انداخت و جواب داد: &آره.

هوسوک خنده ی هیستریکی کرد و بعد از کمی مکث گفت: £این همه سال، این همه سال عذاب کشیدم که اون بچه ها مُردن. این همه سال عذاب وجدان داشتم که مرگ جنی تقصیر منه، عذاب کشیدم که چرا بهت حقیقت رو نگفتم و مثل احمق ها خواستم سوپرایزت کنم. بعد اون وقت تو... تو تمام این سال ها پسرم دستت بوده و تو حتی یک کلمه هم نگفتی و برای انتقام از من تو اون سازمان کوفتی زجرش دادی و کردیش یک نمونه ی آزمایشی؟

جیمین و یونگی با چشم های گرد شده نگاهش کردند.
هیچ کدوم از اون ها به هوسوک در مورد سازمان و کارشون نگفته بودند؛ پس هوسوک از کجا می دونست که تهیونگ مورد آزمایش قرار گرفته؟
هوسوک که تعجب اون ها رو دید پوزخندی زد و بالاخره تصمیم گرفت در مورد ماهیتش بگه.
£من هم جزوی از اون سازمان بودم وقتی ده سالم بود و به بلوغ رسیدم پدرم من رو از سازمان خارج کرد و تمام مدارکم رو نابود کرد وقتی فهمیدم تو هیبریدی تمام پیشینه ات رو پیدا کردم.

یونگی با تته پته گفت: &اما...اما...چطوری؟

£من و سوکجین جزو گروه ذهن های فعال هستیم وقتی از سازمان خارج شدیم، جین به سرپرستی قبول شد و من مجبور بودم کار کنم و بعضی شب ها به لطف جنی می تونستم تو پارکینگ خونه اشون بخوابم. همین روند ادامه داشت، شاید دوازده سالم بود که یک مرد ناشناس من رو از پارک ها نجات داد و اون خب یک هکر حرفه ای بود و به من هم یاد داد. چند سال پیش هم توسط همون تجربه هام تونستم مدارکت رو گیر بیارم. از این ها گذشته هم جنی بهم گفت که بچه ها به دنیا اومدند و اون ها بهش گفتند که بچه ها مُردند و من امیدوار بودم که این اتفاق افتاده باشه. می دونم که اون سازمان لعنتی چه بلایی سر بچه ها میاره.

Hybrid childsWhere stories live. Discover now