part 13

4.9K 949 117
                                    


جیمین از یونگی پرسید و یونگی به چشم های تهیونگ نگاه کرد و با دیدن مردمک هاش که داشت به سرعت بزرگ تر می شد، وحشت زده داد زد: &جیمین! آمپول کنترل کننده رو سریع بیار. داره تغییر شکل میده.

جیمین به سمت قفسه ی داروها دوید و یونگی سریع تهیونگ رو به تخت بست و به دست و پاهاش که کم کم در حال تغییر بود، نگاه کرد.
این امکان نداشت تهیونگ داشت تبدیل به یک ببر می شد و اگه جلوی این روند تکامل رو نمی گرفت دیگه تهیونگ به حالت انسانی اش بر نمی گشت.
تهیونگ ناله ای از درد کرد و از روی تخت کمی فاصله گرفت ولی چون بسته بود، محکم به روی تخت برخورد کرد و فریاد بلندی زد.
یونگی و جیمین از صدای بلند و گوش خراشش لحظه ای گوش هاشون رو گرفتند و یونگی به هر فلاکتی بود تونست جلوی جیغ های از سر دردش رو بگیره.
جیمین سریع به سمتشون رفت و آمپول رو به یونگی داد و یونگی بی درنگ اون رو تو بازوی تهیونگ که خون مردگی بزرگی روش خودنمایی می کرد، فرو کرد.
باید از جای زخم حدس می زد که دارو به بدن تهیونگ نساخته و زودتر پادزهرش رو بهش می زد تا این اتفاق نمی افتاد.
جیمین با ترس به پاهای تهیونگ که داشت موهای بلند و طلایی و نارنجی رنگی در می آورد نگاه کرد و همراه با یونگی منتظر نتیجه موند.
چند دقیقه طاقت فرسا همراه با ناله های تهیونگ گذشت و یونگی وقتی موهایی که به سرعت رشد کردند رو در حال ناپدید شدن دید، نفس راحتی کشید.
دارو عمل کرده بود.
***

آروم آروم چشم هاش رو باز کرد و به مکان سفیدی که داخلش بود، نگاه کرد.
هیچ کس اونجا نبود و صدای بوقِ دستگاه بدجور روی اعصابش بود.
دست کوچولو و خسته اش رو به زور بلند کرد ولی تنها چند میلی متر تونست حرکتش بده و دوباره دستش روی تخت افتاد.
آب دهان خشک شده اش رو قورت داد و از خشکی دهانش زبانش به کام دهانش چسبید.
انقدر خسته بود که کم کم پلک هاش روی هم افتاد و بی توجه به تشنگی به خواب رفت.

***

چند ساعت بعد که بیدار شد برعکس دفعه ی قبل عمو جیمینش بالای سرش و درحال چک کردن سِرُم داخل دستش بود و البته اون دوباره تو اتاق مشترکش با تهیونگ بود.
جیمین با دیدن چشم های بازش با لبخند گفت: ×بالاخره بیدار شدی خوشگله؟ اینجا یکی هست که بی صبرانه منتظر بیدار شدنت بود!

جیمین کنار رفت و جانگ کوک تازه اون مدقع بود که تونست توله ببر کوچولو و بامزه رو که چشم هاش از اشک خوشحالی برق می زد رو ببینه.
تهیونگ جلو رفت و به چشم های گرد و درشت شده ی جانگ کوک خیره شد.
-دلم برات تنگ شده بود کلوچه! چرا زودتر بیدار نشدی؟

جانگ کوک باورش نمی شد که تهیونگ رو به روش ایستاده اون با چشم های خودش دید که تهیونگ از پنجره افتاد حالا اون چه طور صحیح و سالم جلوش بود؟
شاید مُرده بود و الان تو بهشت کنار ته ته بود؟
این احتمال خیلی قوی تر بود!
به سختی دهان باز کرد و بعد از دو سال بالاخره اولین کلمه اش رو گفت: +ته...ته...

Hybrid childsWhere stories live. Discover now