part 27

4.6K 868 323
                                    


***
(فلش بک_ دو ماه قبل)

رزی نزدیک لیسا شد و زیر گوشش گفت: ÷لیسا! یک مشکلی تو سردخونه هست.

لیسا به اوضاع بهم ریخته ی اتاق رییس اشاره ای کرد و گفت: ÷وقت ندارم! نمی بینی سرم شلوغه؟

رزی اخم کرد و گفت: ÷باید بیای!
و بازوش رو گرفت و بی توجه به غرغرهاش اون رو به سمت سردخونه کشوند.
مستقیم به سمت تخت فلزی که جسد برهنه ی پسر بچه ای روش بود، رفتند.
لیسا بی حوصله گفت: ÷خب که چی؟ من رو آوردی که بهم جسد نشون بدی؟

رزی اخم هاش بیشتر درهم شد و دستگاه کوچیکی روی قفسه ی سینه بچه گذاشت.
لیسا نفسش رو بی حوصله بیرون فرستاد اما با دیدن اعدادی که روی دستگاه نشون می داد، نفسش بند اومد.
÷خدای من...اون...

رزی سری به نشونه ی مثبت تکون داد و گفت: ÷آره زنده است اما ضربان قلبش خیلی ضعیفه امکان اینکه هر لحظه بمیره هست.

÷باید بریم به دکتر جانگ خبر بدیم!
لیسا برگشت تا به سمت در بره که رزی دستش رو گرفت و گفت: ÷نه. لیسا برش گردون پیش خانواده اش. گفتی پسره هوسوکه برگردونش پیش هوسوک. این حقه هوسوکه که پسرش پیشش باشه.

لیسا دستش رو کشید و گفت: ÷می فهمی چی میگی؟ اگه رییس بفهمه می کشتمون.

÷نمی فهمه. این بچه همین الان هم مُرده. بزار برگرده پیش خانواده اش شاید زنده موند و به هوش اومد و حتی اگر هم مُرد در کنار خانواده اش می میره.

لیسا نگاهی به بدن تهیونگ انداخت و گفت: ÷باشه. دو ساعت دیگه بیارش کنار ماشینم. مواظب باش کسی نفهمه!

***

پشت در خونه ایستاد و زنگ در رو زد.
تهیونگ روی دست هاش سنگینی می کرد و دست هاش کم کم داشت خسته می شد.
در باز شد و یونگی با حالی پریشون جلوی در ایستاد.
با دیدن پارچه ی سفیدی که بی شک تهیونگ بود
با صدای بلند زیر گریه زد و روی دو زانوش افتاد.

*خدای من!
جین دستش رو با ناباوری جلوی دهنش گرفت و با نگاهی گریون به دست های لیسا خیره شد.
بکهیون چرخید و تو بغل چانیول فرو رفت.
چانیول با عذاب وجدان اشک می ریخت و احساس مزخرفی تمام وجودش رو در بر گرفته بود.
همه ی پسرها غیر از هوسوک و جانگ کوک
جلوی در ایستادند، نامجون زودتر از همه به خودش اومد و تهیونگ رو از دست های لیسا گرفت.
جیمین و جین زیر بغل یونگی رو که زیرلب پسرش رو صدا می زد، گرفتند و بلندش کردند.
داشتند به سمت سالن می رفتند که لیسا دست به کار شد و با تاسف گفت: ÷دکتر پارک! متاسفم که این رو میگم اما به هوسوک خبر بدید که پدرشون یک ساعت پیش تو دفترشون خودکشی کردند.

جیمین با هق هق سری تکون داد و در رو بست.
نامجون بدن تهیونگ رو روی مبل گذاشت و پارچه ی سفید رو از روی صورتش کنار زد.
یونگی کنار تهیونگ روی زمین نشست و دستش رو روی صورت سرد پسرش گذاشت.
نتونست تحمل کنه و فریاد دردناکی زد‌.
با صدای فریادش جانگ کوکی که تازه از شدت گریه زیاد به خواب رفته بود از خواب پرید و به کنارش که هوسوک همچنان بی هوش بود، نگاهی کرد.
با شنیدن صدای فریادهای یونگی که تهیونگ رو صدا می زد، سریع از روی تخت پایین رفت و به سمت سالن رفت.
چشم هاش با دیدن اون بدن برهنه که همراه با پارچه ای سفید تو بغل یونگی بود، گرد شد.
+ته...ته...

Hybrid childsWhere stories live. Discover now