part 19

4.4K 905 158
                                    

***
هوسوک بی صدا خندید و دوباره با یادآوری پسرش ذوق کرد.
دلش می خواست به سمت واحد مقابل بدوه و پسرکش رو محکم در آغوش بگیره اما می دونست هنوز وقتش نشده نباید یونگی رو از وجود تهیونگ مطلع می کرد.
تو افکارش غرق بود که دوباره صدای زنگ خونه بلند شد و هوسوک با ذوق به سمت در دوید چون از همون پشت در هم می تونست بوی تهیونگ رو حس کنه.
در رو باز کرد و تهیونگ رو پشت در دید که ظرفی پر از پنکیک های طلایی رو در دست داره.
تهیونگ ظرف رو به سمت هوسوک گرفت و با خجالت گفت: -این برای شما! خودم با کمک بک هیونگ تونستم درست کنم مخصوص شما.

هوسوک ظرف رو از دست تهیونگ گرفت و با محبت دستی به سر کلاه پوشیده ی تهیونگ کشید و تونست گوش هاش رو تشخیص بده.
£دوست داری بیای داخل؟

تهیونگ با کنجکاوی نگاهی به داخل خونه انداخت و فقط سرش رو به نشونه مثبت تکون داد.
هوسوک کنار رفت و تهیونگ داخل خونه شد.
هوسوک دستش رو پشت تهیونگ گذاشت و به سمت سالن و مبل ها هدایت کرد.
£چی می خوری عزیزم؟ شکلات داغ با کیک دوست داری؟

تهیونگ بله ی آرومی گفت و مودبانه روی مبل نشست و با نگاهش هوسوک رو دنبال کرد.
هوسوک به سرعت لیوانی شکلات داغ درست کرد و برشی از کیک توت فرنگی که دیروز درست کرده بود رو داخل ظرف گذاشت و از آشپرخونه بیرون رفت.
لیوان و ظرف کیک رو رو به روی تهیونگ گذاشت و گفت: £به چیز دیگه ای نیار نداری عزیزم؟

تهیونگ سرش رو به نشونه منفی تکون داد و سرش رو پایین انداخت.
هوسوک نمی تونست نگاه شیفته و مهربونش رو از روی تهیونگ که با مظلومیت نشسته بود، برداره.
تهیونگ درحالی که سرش پایین بود، پرسید: -شما...شما...

تهیونگ به تته پته افتاده بود و هوسوک نمی تونست حدس بزنه که پسرک بامزه اش که داشت لَه لَه می زد بغلش کنه، چی می خواست بهش بگه.

£چیزی شده پسرم؟

تهیونگ با شنیدن همین کلمه اشک تو چشم هاش جمع شد، آب بینی اش رو بالا کشید و گفت: -شما پدر من هستید؟

هوسوک جاخورد و باورش نمی شد تهیونگ انقدر قدرت داشته باشه که بتونه اون رو بشناسه.
تهیونگ با نگاهی ملتمس به هوسوک مات و مبهوت نگاه کرد و نالید: -نیستید؟

هوسوک بالاخره به خودش اومد و سریع به سمت تهیونگ رفت و محکم در آغوشش گرفت.
پیشونی اش رو محکم بوسید و گفت: £چرا عزیزم. چرا من پدرتم! من بابای بی عرضه اتم!

تهیونگ بالاخره بغضش ترکید و درحالیکه دست هاش رو دور گردن هوسوکِ گریون حلقه می کرد، محکم فشردش.
-چرا نیومدی دنبالم؟ چرا منو نجات ندادی؟ می دونی چه قدر یونگی اذیتم کرد؟ می دونی چه قدر درد کشیدم؟

هوسوک با صدای بلندی اشک ریخت و تنها چیزی که می تونست بگه متاسفم و بوسه های پر محبت روی سر و صورت پسرش بود.

***

موهای مشکی تهیونگ رو از روی پیشونی اش کنار زد و گوش های مخملی اش رو قلقلک داد.
تهیونگ خنده ی بزرگی تحویل هوسوک داد و بیشتر خودش رو تو بغل هوسوک رها کرد.
هوسوک دست کوچیک و سفیدش رو توی دستش گرفت و گفت: £چرا کیکت رو نخوردی قندِ عسلم؟

تهیونگ با انگشت های هوسوک شروع به بازی کردن کرد و جواب داد: -می خوام ببرم برای کوکی! اون زیاد کیک دوست داره اما تو آزمایشگاه بهمون خیلی کیک و شکلات نمی دادن.

هوسوک قلبش تیر کشید و دوباره بغض کرد.
£تو کیکت رو بخور، من برای کوکی یک کیک بزرگ و خوشمزه میدم تا براش ببری!

تهیونگ با خوشحالی به سمتش برگشت و گفت: -راست میگی؟ برای بک و چانی هیونگ هم کیک میدی؟

£آره خوشگلم واسه همتون میدم. از این به بعد هر روز برات کیک و شیرینی میارم.

هوسوک به وضوح تونست برق خوشحالی رو تو چشم های براق پسرکش ببینه و دلش دوباره براش ضعف رفت.
پسرکش شیرین ترین موجود دنیا بود و هوسوک هر کاری برای مخفی کردن و مراقبت ازش می کرد.

***

یونگی با استرس تمام طول آزمایشگاه رو طی می کرد و جیمین رو کلافه تر از همیشه.
×یک دقیقه وایسا سرم گیج رفت.

&جیمین! چه جوری به هوسوک بگم؟ هوسوک من رو می کشه.
یونگی با نگرانی گفت و جیمین هم مضطرب شد.
یونگی راست می گفت، هوسوک اگه می فهمید تهیونگ فرار کرده هر دوشون رو سر به نیست می کرد.
×باید بهش بگیم؟

یونگی متعجب به سمت جیمین که حالا از استرس ناخنش رو می جوید، نگاه کرد.
&یعنی بهش نگیم؟

×نه خب! اون که نمی دونه الان تهیونگ نیست و خبردار هم نمی شه پس بهش نمیگیم. هر وقت ته رو پیدا کردیم بهش حقیقت رو میگیم.

یونگی با دقت به جیمین نگاه کرد و برخلاف این که به هوسوک قول داده بود دیگه چیزی رو ازش پنهان نکنه بازهم پیشنهاد جیمین رو قبول کرد.
نفس عمیقی کشید و گفت: &باشه.

هر دو سکوت کردند که ناگهان گوشی یونگی زنگ خورد.
یونگی تماس رو که از شماره ناشناس بود، جواب داد و صدای لیسا تو گوشش پیچید.
÷دکتر مین! ازتون می خوام کدهای ردیابی که تو بدن هیبریدها جاگذاری کردید رو بدید.

یونگی لبش رو گزید و جواب داد: &نمی شه!

÷دکتر مین! نزارید با زور ازتون کدهای رو بگیریم لطفاً بی دردسر کدهارو بدید.

یونگی دستش رو کلافه داخل موهاش کشید و جواب داد: &نمی شه چون من هیچ دستگاه ردیابی رو تو بدن هیبریدها نذاشتم، چون لزومی نداشت قبل از خروجشون از آزمایشگاه دستگاه رو توی بدنشون گذاشت.

لیسا نفسش رو کلافه بیرون فرستاد و گفت: ÷شما قانون شماره دو رو نقض کردید این کارتون به دکتر جانگ گزارش می شه.

یونگی با اخم تماس رو قطع کرد و نفسش رو آه مانند بیرون فرستاد.

پایان پارت نوزدهم..

بالاخره هوسوک و تهیونگ هم بهم رسیدن 😊
ووت و نظر یادتون نره عشقا 😊😍❤
و ممنون بابت ووت ها عزیزان دل 🧡💛❤
دوستون دارم تا بعد 💛❤🧡😍🥰

Hybrid childsWhere stories live. Discover now