part 10

4.9K 999 135
                                    

***

*
سوهو نفس نفس زنان وارد آزمایشگاه شد و با دیدن یونگی که با چشم های بی روحش به یک نقطه خیره است، فریاد زد.
# یونگی خودت رو سریع برسون! تهیونگ می خواد خودش رو از پنجره بندازه بیرون هیچکس نمی تونه جلوش رو بگیره هر کی بهش نزدیک میشه رو گاز می گیره.

یونگی با شنیدن این حرف برق از سرش پرید و به سرعت بلند شد و فریاد زد: &احمق ها! پس شما تو این وامونده چه غلطی می کنید؟

به سمت در دوید و توجه ای به توجیه کردن های سوهو نکرد.
وارد اتاق شد و با دیدن دو تا از پرستارها که سعی در گرفتن تهیونگ داشتند و تهیونگ با دُمش و گاهی با دندان هاش براشون خط و نشون می کشید، خیره شد.
اون دو پرستار هر دو انسان بودند و با بوی فرومون های از خشم تهیونگ ناخوداگاه عقب می کشیدند انگار که نه انگار یک بچه جلوشونه اون ها در اون لحظه یک ببر خشمگین رو روبه روشون می دیدند.
با چشم دنبال جانگ کوک گشت و با دیدنش که از ترس خودش رو کنج دیوار مخفی کرده و اشک می ریخت مواجه شد.
با دیدن اون خرگوش معصوم دلش سوخت ولی اول باید پسرش رو از اونجا پایین می آورد و بعد یک فکری به حال خرگوشک می کرد که مطمئناً از ترس تا الان خودش رو دوباره خیس کرده.
&برید بیرون!

با تحکم گفت و دو پرستار از خدا خواسته از اتاق خارج شدند.
یونگی به سمت در رفت تا در رو ببنده اما قبلش به سوهو اشاره کرده که به حیاط بره و پایین پنجره بایسته.
نمی تونست ریسک کنه امکان داشت تهیونگ با یک لحظه غفلت از اون بلندی بیافته.
در رو بست و به سمت تهیونگ که با صورت خیس از اشک روی لبه پنجره ایستاده بود، برگشت.
نزدیکش شد و تا خواست حرفی بزنه تهیونگ فریاد زد: -نیا جلو! نیا! نمی خوام ببینمت.

یونگی دو انگشت اشاره و شصتش رو روی چشم های دردناکش گذاشت و بی حوصله گفت: &تهیونگ! بیا پایین! انقدر بچه نباش. اونجا خطرناکه.

تهیونگ با بغض داد زد.
-می خوام بچه باشم! می خوام بچگی کنم! نمی خوام درد بکشم! می خوام بازی کنم و از این جهنم فرار کنم. من یک بچه ام لعنتی! می خوام عادی باشم نه یک موجود عجیب و غریب.

یونگی همون لحظه هم با استشمام بوی تهیونگ گیج شده بود و هیچ نمی تونست بفهمه این حرف های قلمبه سلمبه رو از کجا یاد گرفته.
باید به جیمین می سپرد به جای فیلم های بزرگسالانه یکم انیمیشن برای این بچه های جوگیر بزاره.
&بیا پایین تهیونگ! لعنت بهت اونجا خطرناکه اگه بیفتی، می میری!

یونگی فریاد زد و تهیونگ بغضش دوباره ترکید و هق هق کرد.
-هر شب به یک ستاره ی پوچ التماس کردم تا خانواده ام و بهم بده. ازش خواستم من رو پیش مامان و بابام ببره اما تو همیشه اینجا بودی. همیشه اذیتم کردی و دردم آوردی! دوست ندارم یونگی. دیگه نمی خوام ستاره، من رو پیش تو بیاره. ازت متنفرم!

Hybrid childsWhere stories live. Discover now