part 21

4.4K 895 119
                                    

*
نامجون تمام مدت روی تخت در حال کتاب خوندن و جین با کمی فاصله در حال بازی با گوشی بود.
=از هوسوک چه خبر؟ یک مدته ندیدمش!

نامجون پرسید و جین در حالی که سرگرم بازی اش بود، جواب داد: *منم خیلی وقته ندیدمش!

=این پسر هر وقت ازش خبری نیست یعنی داره یک گندی می زنه!

جین باخت و گوشی رو با حرص روی تخت انداخت.
*حق باتوعه! باید قبل از اینکه بریم سفر یک سر بهش بزنیم.

نامجون باشه ای گفت و مُردد به جین که به سقف زل زده بود، نیم نگاهی انداخت.
=میگم جین!

کتابش رو کنار گذاشت و به سمت جین خودش رو کشوند. دست جین رو باز کرد و سرش رو روی بازوش گذاشت.
جین سوالی به نامجون خیره شد و منتظر شد تا حرفش رو بزنه.
=اوم به نظرت خونه یکم خالی نیست؟

جین با خنگی گوشه ی ابروش رو خاروند و گفت: *خالی؟ ما که تازه دکوراسیون رو عوض کردیم حتی از قبل هم بیشتر وسیله خریدیم.

نامجون لبخندی زد و بعد از بوسیدن لب های جین گفت: =نه منظورم...

جین لبخندی که از بوسه ی نامجون روی لب هاش اومد با شنیدن همون دو کلمه محو شد و با چشم های بی فروغ گفت: *ادامه نده!

=جین! گوش کن...

جین، نامجون رو کنار زد، روی تخت نشست و با خشم گفت: *نه نامجون! هیچی نگو! اگه حوصله ات سر رفته می تونیم یک سگ بخریم، بریم مسافرت یا هر کاری انجام بدیم ولی لطفاً در مورد اون صحبت نکن.

جین خواست تخت رو ترک کنه که نامجون بازوش رو گرفت و با لحنی جدی گفت: =از اون ماجراه هفت_هشت سال گذشته. این بار قرار نیست رحمی اجاره کنیم و کلی دردسر بکشیم. فقط کافیه بریم پرورشگاه و یک بچه رو به سرپرستی قبول کنیم! جین! می دونم خاطرات گذشته عذابت میده اما بیا قبول کنیم اون بچه دیگه مُرده. مطمئن باش روح اون بچه هم با دیدن خوشحالی ما خوشحال می شه.

جین دست نامجون رو کنار زد و با اشک هایی که جاری شده بودند، گفت: *تو نمی تونی بفهمی من چه حسی داشتم! اون بچه پسر من بود، من دوستش داشتم تمام این سال ها حتی به اتاقش دست هم نزدم. من نمی خوام یکی دیگه رو جایگزینش کنم.

=عزیزم! گوش کن اون...

جین ناگهان فریاد زد: *انقدر نگو اون! پسر ما اسم داشت و اسمش هم جانگ کوک بود. انقدر نرو روی اعصابم.

نامجون سکوت کرد و گذاشت جین از اتاق خارج بشه و به مکانی که آرومش می کنه، بره و کمی با خودش خلوت کنه.
شاید زیاده روی کرده بود و نباید اون حرف هارو می زد ولی جین باید قبول می کرد که پسرشون مُرده.

***

هوسوک ظرف های بستنی رو مقابل تهیونگ و جانگ کوک گذاشت و با لذت به خوردن و لبخندهاشون نگاه کرد.
ساعت تقریباً ده شب بود که ناگهان زنگ در خونه زده شد.
هوسوک به سمت در رفت و بعد از باز کردنش با جین که چشم ها و بینی اش سرخ شده بود، رو به رو شد.
£چیزی شده هیونگ؟

Hybrid childsWhere stories live. Discover now