part 3

5.7K 1K 249
                                    


( فلش بک )

جنی با لبخند بزرگی از پله های مطبِ دکتر پایین اومد و رو به سه پسر نگران و هیجان زده گفت: ÷ تبریک می گم هر دو پسرن!

هوسوک بی توجه به اینکه وسط خیابان ایستاده فریادی از شادی زد و نزدیک جنی شد.
دست هاش رو دور صورت سفید و گلگون دختر گذاشت و شروع کرد به بوسه گذاشتن روی صورت زیبای دختر.
جنی خنده ی ملیحی کرد و گفت: ÷ هوسوک! تُف مالی ام کردی.

هوسوک عقب کشید و با چشم هایی که از خوشحالی برق می زد، گفت: £ممنونم نونا! هیچ وقت این لطفت رو فراموش نمی کنم.

جنی لُپ هوسوک رو کشید و خواست حرفی بزنه که در آغوش گرم برادرش، جین، فرو رفت.
جین با بغض گفت: *نونا! واقعاً ممنونم.

÷ عزیزم! شما برادرهای کوچک تر منید. هر کاری برای خوشحالی شما می کنم ولی یادتون باشه ها این وروجک ها حق ندارن به من بگن عمه از الان باهاتون دارم اتمام حجت می کنم من فقط مامان جنی ام.

هر سه پسر خندیدند و جین بعد از بوسیدن موهای خواهرش از آغوشش خارج شد.
جین و نامجون دست در دست هم از هوسوک و جنی خداحافظی کردند و به سمت فرودگاه اون دو رو تنها گذاشتند.
جنی دستش رو دور بازوی هوسوک حلقه کرد و دستی به معنای خداحافظی برای دو پسر تکون داد.
÷ هوسوک! هنوز به یونگی نگفتی؟

هوسوک در حالی که جنی رو به سمت بستنی فروشی هدایت می کرد، جواب داد: £نه می خوام سوپرایزش کنم!

جنی چینی به بینی اش داد و گفت: ÷ نمی خوام تو زندگیت دخالت کنم ولی بهتره که بهش بگی قبل از اینکه سوتفاهمی براش پیش نیومده. این بچه دیگه بزرگ شده و همین الان هم شش ماهه که من باردارم و تو کمتر از سه ماه برای گفتن حقیقت بهش وقت داری. به هر حال تو به دور از چشم اون کارهای زیادی انجام دادی و حقه یونگیه که بدونه.

هوسوک ظرف بستنی توت فرنگی رو به سمت جنی گرفت و گفت: £بهش می گم نونا! فقط می خوام شب سالگردمون بهش بگم.

÷ خیلی خب! یادت نره من به احتمال زیاد تا کریسمس وضع حمل می کنم.

هوسوک باشه ای گفت و همراه با جنی تا ماشینش قدم زد.

*
(زمان حال)

جیمین وارد شیرینی فروشی که به تازگی در نزدیکی کلیسا باز شده بود، شد.
به فضای رنگارنگ و گرم اطراف نگاهی انداخت، چشم هاش رو بست و نفس عمیقی از بوی شیرینی و کیک های تازه پخته شده رو وارد ریه هاش کرد.
لبخندش اینبار واقعی بود و با لذت به شیرینی های مختلف نگاه کرد.
هیچکس پشت یخچال های بزرگ که شیرینی هارو داخل خودش جا داده بود، نبود.
برای همین جیمین انگشتش رو آروم چند بار به میز کوبید و با صدای بلند گفت: ×کسی نیست؟

ناگهان دری باز شد و پسری با موهای قهوه ای و لبخندی درخشان به همراه لِیس شیرینی های تازه پخته شده وارد شد.
با دیدن جیمین لِیس شیرینی رو روی میز گذاشت و با خوشرویی گفت: £ به شیرینی فروشی شکرِ درخشان خوش اومدید! چه سفارشی دارید؟

Hybrid childsWhere stories live. Discover now