season 2 _ part 16

4K 736 243
                                    

***
جانگ کوک سر خودکار رو محکم می جوید و با استرس به برگه ی سفید رو به روش نگاه می کرد.
نمی دونست باید چی بنویسه و حتی نمی تونست از پدرهاش کمک بگیره؛ چون گرفتن کمک مساوی می شد با خراب شدن سوپرایز تولد و تو ذوق خوردن پدرهاش.
نفسش رو آه مانند بیرون فرستاد و با ناراحتی به برگه خیره شد و سعی کرد به جای فکر کردن به جمله های اَجَق وَجَق یک جمله ی ساده از ته دل بنویسه.
بعد از نوشتن جمله اش انگار که یک کوه از روی شونه های کوچولوش برداشته شد، نفس عمیقی کشید و لبخند خرگوشی اش رو نثار دفتر کرد.
حالا وقت سوپرایز کردن بود، باید تهیونگ رو به پشت بوم می بُرد و براش بهترین تولد عمرش رو می گرفت.
گوشی اش رو برداشت و تا خواست به تهیونگ زنگ بزنه جین تقه ای به در زد و وارد اتاق شد.
نزدیکش شد و از پشت در آغوش گرفتش و موهاش رو بوسید و با محبت گفت: *قند عسل! ته ته اومده دنبالت.

جانگ کوک خوشحال از اومدن ته ته سریع دفتر، کیک و شمعی رو که خریده بود رو داخل کوله ی صورتی خرگوش اش گذاشت و بی توجه به جین که با کنجکاوی حرکاتش رو زیر نظر داشت، از اتاق خارج شد.
ته ته با لباس های گرم و کوله ی تاتاش وسط سالن ایستاده بود و با دیدنش چشم هاش برقی از خوشحالی زد.
تهیونگ بدون توجه به نامجون و جینی که تازه بهشون پیوسته بود و تقریباً با چشم هاشون اون هارو قورت می دادند، به سمت کلوچه اش دوید و لب هاش رو محکم بوسید.
جین با چشم های قلبی و نامجون با اخم بهشون خیره شد و زیرلب شروع به غر زدن کرد.
تهیونگ دست جانگ کوک رو که از خجالت سرخ شده بود، گرفت و گفت: -عمو جین! من کوکی رو چند ساعتی قرض می گیرم. اجازه هست؟

جین لبخندی زد و تا خواست جواب مثبت بده یادش اومد که کمتر از یک ساعت دیگه باید جشن بگیرن و ته ته کوچولو نمی تونه بیشتر از یک ساعت با کلوچه خوشمزه اش وقت بگذرونه.
با ناراحتی گفت: *متاسفم کوچولو! شما باید تا یک ساعت دیگه اینجا باشید. عیدِ سال نوعه فراموش که نکردید باید جشن بگیریم.

جانگ کوک و تهیونگ نگاهی بین هم رد و بدل کردند و هر دو خودشون رو به ندونستن زدند و جوری رفتار کردند که انگار نمی دونند منظور از جشن، جشن تولده.
تهیونگ سری به معنای فهمیدن تکون داد و سریع گفت: -باشه، پس فعلاً تا یک ساعت دیگه.

و دست جانگ کوک رو گرفت و به دنبال خودش کشید. بعد از بیرون رفتنشون نامجون دستش رو به زیر چونه اش زد و با حالتی بدبینانه گفت: =مشکوک می زدند!

جین به اتاق خوابشون رفت و به همراه بادکنک های باد کرده و بقیه وسایل بیرون اومد و گفت: *جونی! اونا دو تا بچه هشت ساله ان.

نامجون ابرویی بالا انداخت و به کمک جین رفت.
=یعنی چون بچه ان نمی تونند مشکوک باشند؟

جین لبخندی زد.
سمت نامجون رفت و دست هاش رو دور کمرش حلقه کرد، چونه اش رو روی شانه ی نامجون گذاشت و گفت: *نه عزیزم نمی تونند. می دونم که روی کوکی حساسی و دلت چندان به تهیونگ خوش نیست و این رفتارت از روی غیرت و حسادت پدرانه است اما دیگه داری بیش از حد حساسیت نشون میدی. اون دوتا بچه تا الان بچگی نکردن پس بزار تو این دوران که فقط کمی به نوجوانیشون مونده کمی کنارهم خوشحال باشند و بچگی کنند.

Hybrid childsWhere stories live. Discover now