part 12

4.9K 979 113
                                    

جانگ کوک با چشم های بسته داخل کمد بود ولی چیزی که تهیونگ رو می ترسوند خواب بودن به ظاهر جانگ کوک نبود، تهیونگ نمی تونست صدای ضربان قلبش رو بشنوه.
سریع خم شد و جانگ کوک رو از داخل کمد کوچیک بیرون کشید و همون طور که اشک می ریخت با صدای بلند جیغ کشید و کمتر از چند ثانیه چند پرستار وارد اتاق شدند.

***
یونگی بلند فریاد زد: &ولتاژ رو ببر بالا! زود باش!

و دستگاه شوک رو دوباره روی بدن نحیف و کبود شده ی جانگ کوک گذاشت.
تهیونگ پشت در آزمایشگاه با صدای بلند گریه می کرد و هیچ کدوم از پرستارها نمی تونستند آرومش کنند.
یونگی زیرلب نالید: &زود باش کوک! تو می تونی! تو قوی هستی! برگرد پسر. مگه نمی خوای خانواده ات رو ببینی؟ زود باش برگرد!

و دوباره دستگاه رو روی بدن پسرک گذاشت.

***

جین با درد بدی که تو ناحیه سینه اش پیچید از خواب بیدار شد و تمام تلاشش برای ناله نکردن بی نتیجه موند‌.
نامجون که تازه بعد از مطالعه به خواب رفته بود و هنوز هوشیار بود با شنیدن صدای جین بلند شد و کنار جین نشست.
=هی! چی شده؟ دوباره قلبت درد گرفت؟

جین تنها سری به نشونه مثبت تکون داد و نامجون سریع بلند شد تا قرص هاش رو بیاره.
این بلایی بود که بعد از فوت جنی به سرشون نازل شد.
شنیدن از دست دادن خواهر و پسرش انقدر سخت بود که منجر به دردهای زودگذر قلبش می شد.
هر چند که جین از نظر پزشکی هیچ مشکلی نداشت و حتی قلبش سالم بود ولی فقط خودش می دونست که گاهی بدجور درد می گیره.
بعد از خوردن قرص هاش روی تخت دراز کشید و خدا رو شکر کرد که مرخصی داشت وگرنه معلوم نبود با این دردهایی که هر چند وقت یک بار به سراغش می اومد، جون چند نفر ممکن بود به خطر بیافته.
شاید دیگه وقتش بود که کم کم جین به بازنشستگی فکر کنه با اینکه علاقه ی زیادی به شغلش داشت اما جون مردم براش ارزش بیشتری داشت و نمی خواست به خاطر یک علاقه بقیه رو نابود کنه.
نامجون کنارش دراز کشید، از پشت بهش چسبید و محکم‌ بغلش کرد.
جین دستش رو روی دست نامجون گذاشت و بی اراده یک قطره اشک از چشم هاش ریخت و به ماه که از پنجره ی اتاق معلوم بود، نگاه کرد.
چشم هاش رو بست و سعی کرد دوباره به خواب بره، هر چند که می دونست تا صبح دیگه خواب به چشم هاش نمیاد.

***

تهیونگ گوش ها و موهای نرم جانگ کوک رو نوازش کرد و به پسرک لختی که زیر چند لوله و دستگاه بود؛ نگاه کرد.
جیمین دستش رو روی شونه اش گذاشت و با مهربونی گفت: ×دیگه باید بری ته!

تهیونگ با بغض گفت: -عمو موچی! اون دوباره خوب می شه؟ چشم هاش رو باز می کنه و باهام بازی می کنه؟ اگه دوباره بیدار بشه دیگه اذیتش نمی کنم و ازش بوس شکلاتی نمی خوام، دیگه تا دیروقت بیدار نگهش نمی دارم. فقط می خوام از این خواب یک ماهه بیدار بشه، قول میدم فقط از دور نگاهش کنم!

Hybrid childsOnde histórias criam vida. Descubra agora