🐇bunny🐰

28.1K 2K 109
                                    

با ترس تو محوطه مدرسه قدم می زد و گوشاش به خاطر ترسیدن زیادش میلرزیدن
اون ی بانی کیوت بود که به همین خاطر خیلی از هیبریدای گرگ و روباه و ببر می‌خواستن اذیتش کنن و... اوووم بهش تجاوز کنن
کوک هر روز صبح با ترس و لرز از خونه خارج می‌شد و به مدرسه می‌رفت
همین که پاش و تو حیاط مدرسه می ذاشت سنگینی نگاهای زیادی و روی خودش حس می کرد
لپاش سرخ شده بودن و چشاش از ترس فرم تیله‌ای داشتن....
یه تیله ی شکننده که اگه می‌شکست نتیجش می‌شد پایین اومدن اون مرواریدای با ارزشش
با باد سردی که اومد با دستاش به هودی سفید صورتیش چنگ انداخت و نفسش رو با آه و کلافگی بیرون داد و لباش و جلو داد
مجبور بود کلاهشو بپوشه تا از فریزر شدن گوش های حساس و کیوتش تو این هوای سرد جلوگیری کنه
کوله پشتیش و از شونش پایین آورد و کلاهش رو برداشت و روی سرش گذاشت که آخی به خاطر فشاری که کلاه به گوشای بلندش میاورد از دهنش خارج شد چتریش جلوی چشمش رو گرفته بود و کوکی طبق عادت همیشگیش لپاش و باد کرد و سعی کرد با فوت کردنشون اونارو کنار بزنه این صحنه اونقدر کیوت بود که می تونست به هر کسی که تو این لحظه محو کوکی شده حق داد
این صحنه اونقدر دوست داشتنی و بامزه بود که حتی کلمه کیوت هم نمیتونست اون رو توصیف کنه چشماشو بالا آورد و با کلافگی به چتری بلندی که الان رو کل صورتش پخش شده بود زل زد
دستاش رو بالا آورد و موهاشو مرتب کرد کوک این کار رو دوست داشت و حتی با انجام دادن این کار ساده هم هیجان زده می شد
آخه کوکی ....خیلی تنها بود پدر و مادرش چند سال پیش فوت کرده بودن و الان تو خونه به تنهایی زندگی می کرد و به دوستش جیمین که دوست داشت به کوک کمک کنه می گفت تنهایی رو دوست داره و بهش عادت کرده
اما.... میدونی؟
هیچکس تنها بودن و دوست نداره مخصوصاً کوکی ما که به شدت حساس بود و به کسی نیاز داشت که بهش تکیه کنه و بتونه همه حرفای دلش رو بهش بزنه
هوم؟ درست نمیگم؟
کوک با حس کردن تکون تکون خوردنای گوشاش تک خندی کرد که میتونم بگم هیچ صدایی به زیباییش نبود
کوکی وقتی هیجان‌زده می‌شد گوشای نرم و سفید رنگش تکون میخوردن و به هر کی کوکی رو میشناخت احساساتش رو لو می دادن
مثل همین الان که کوک هیجان زده شده بود و گوشاش زیر کلاهش تکون میخوردن طوری که انگاری یه موش توی کلاهش داشت
چشمش رو با ذوق تو کاسه چرخوند و به آرومی از روی کلاه گوشای حساسشو نوازش کرد و لب زد:
هیییس.... آروم...
کوکی تو دنیای خودش غرق شده بود و نمیتونست با همین حرکاتش چه نگاه های کثیف و شهوتی روی خودش داره
اما اون طرف شهر یه پسر جذاب ۲۳ ساله ست
یه پسر هات به اسم تهیونگ که به مغرور بودن معروف بود
طوری که هیچکس حتی دوست صمیمیش هم نمی تونست راحت باهاش حرف بزنه
تهیونگی که با گذر زمان اینجوری شده بود
روی صندلی مدیریتش نشسته بود و از طبقه هشتم برج شیشه ایش به شهرش نگاه می کرد به طرز فاکی امروز حتی حوصله خودش و هم نداشت
♡♡♡
سلامممم
امیدوارم از این بوک خوشتون بیاد
می دونم خیلی کوتاهه ولی هنوز اول کاره
مرسی ک هستید
ووت یادتون نره❤

my bunny🐰Where stories live. Discover now