🐇wound🐰

9.8K 1.3K 105
                                    

با رفتن جیمین کوکی لباساشو پوشید و بعد از اینکه کلاه صورتی با دوتا گوش پشمالوی سفید رنگش رو برداشت از خونه زد بیرون و به مدرسه رفت
بازم نگاه خیره ی بقیه...
با خودش گفت:
_ کوکی از امروز باید از خودت مواظبت کنی.... چون جیمینی دیگه اینجا نیست
بعد سعی کرد با قدمای محکم به سمت کلاس A بره
آره....
کوکی یکی از بهترین شاگردای مدرسه بود
روی صندلی نشست و کتابشو برداشت
هندسه
غرق حل کردن تمرینا بود که با کشیدن کتاب از زیر دستش سرشو بلند کرد و هیبرید گرگی رو دید که خصمانه نگاش می کنه
سعی کرد اروم باشه:
_چیزی شده؟
هیبرید همونطور که روش خم میشد دندونای تیزش رو بهش نشون داد و باعث شد ضربان قلب کوک بالا بره و گوشاش تو کلاهش از ترس بلرزن
□اره...هوس گوشت خرگوش کردم
کوکی رنگش پرید
_ه...هیی...چی میگی؟
همه ی بچه ها بهشون نگاه میکردن اما هیچکدوم جرعتشو نداشتن به یه هیبرید گرگ نزدیک بشن
هیبرید محکم رو میز کوبید
کوک با ترس عقب رفت و با چشمای گرد بهش زل زد:
□میخوام...
با سر و صدای توی راهرو هیبرید عقب کشید و با چشاش واسه کوک خط و نشون کشید
استاد اومد و کلاسو شروع کرد
اما کوک...
با ترس فقط به صفحه کتاب زل زده بود و به این فکر میکرد که باید چکار کنه!
با صدای زنگ فهمید که کل کلاسو تو فکر بوده
با عجله وسایلشو جمع کرد و با خودش گفت :
_اگه تو کلاس بمونم بازم میاد سراغم
تو حیاط مدرسه قدم میزد و حدودا فکرش از اون هیبرید وحشی خالی شده بود که یه دفعه یه نفر دستشو رو دهنش گذاشت و اونو پشت دیوار کشید
کوک از ترس جیغ کشید اما کسی نمی تونست صداشو بشنوه چون اون محکم جلوی دهنشو گرفته بود
بدنش سرد شده بود و می لرزید
گوشاش با ترس تکون میخوردن و حتی یه لحظه هم نمیتونست تمرکز کنه
□بالاخره گیرت اوردم....بدون مزاحمت اون جوجه ی مو صورتی
کوک از نفسای گرگ رو گردنش مورمورش شده بود و دوست داشت از شدت چندش بودنش بالا بیاره
گرگ کوک رو دنبال خودش کشید و اونو تو اتاقک انباری انداخت
کوک وحشت زده شده بود و نمیتونست حرف بزنه و جیغ بشه
چون اون یه هیبرید خرگوش بود و تا وقتی امنیت رو حس نمیکرد هیچ صدایی از گلوش خارج نمیشد
(خاصیت هیبریدایی مثل خرگوش اینه که تا وقتی یه خطر از طرف هیبریدای وحشی اونارو تهدید کنه ساکت میمونن و نمیتونن حرف بزنن...این عادیه...اینکارو میکنن تا هیبریدای وحشی متوجه اونا نشن....کوک هم به صورت غیرارادی اینجوری شد)
گرگ دستشو رو گلوی کوک گذاشت و فشار داد
کوک با احساس خفگی که بهش دست داد به دست گرگ چنگ انداخت و چشاش از اشک برق زدن
گرگ بعد چند ثانیه ولش کرد که کوک با صدای بلندی هوا رو بلعید و دستشو رو گلوش گذاشت و ماساژ داد
تند تند نفس میکشید
اما گرگ بازم سمتش اومد و اونو از روی زمین بلند کرد
هودیشو بالا زد و دستشو رو پوست سفید کوک کشید
چشماش برق زد
پوستش مثل مروارید بود
□اخی..نمی تونی حرف بزنی؟
کوک لرزید
از شدت ترس چشماش سیاهی میرفت و نمیدونست باید چکار کنه
هیبرید زبونشو رو چونه ی کوک کشید و کوک از ترس با چشمای گشاد بهش نگاه کرد و قطره اشکی از چشمش رو گونش افتاد
گرگ نگاهی به ساعتش انداخت و گفت:
□زیاد وقت ندارم
بعد هودی کوک رو بالاتر کشید و دندوناشو رو کمرش گذاشت و محکم گاز گرفت
اشکای کوک با هم مسابقه گذاشته بودن و میلرزید
سوزش کمرش اذیتش میکرد
گرگ جای زخم رو مکید و باریکه ی خون رو لیسید:
□خیلی خوشمزه ای
دستش به سمت شلوار کوک رفت که کوک از چیزی که بهش فکر کرد لرزید و با همه ی توانی که براش مونده بود با زانو به بین پاهای گرگ کوبید که دادی کشید و رو زمین نشست و دستشو رو دیکش گذاشت و از درد به خودش پیچید
کوک هودیشو پایین کشید و اشکاشو پاک کرد دوید و از اتاقک بیرون رفت وقتی به کلاس رسید تلو تلو خورد و چشماش سیاهی رفت اما با دستش به دیوار چنگ زد و خودشو نگه داشت
کیفشو برداشت و بدون توجه به صدازدنای مدیر از مدرسه زد بیرون
اشکاش پشت سر هم از چشماش پایین می اومدن و سوزش کمرش داشت دیوونش میکرد
به سختی همونطور که تلو تلو میخورد خودشو به خونه رسید و دستاش میلرزیدن و باعث میشد نتونه در رو باز کنه پسر بچه ای رو دید که داشت با توپش بازی میکرد به سمتش رفت و بدون حرف کلیدو به سمتش گرفت
پسر بچه که انگار کوکی رو میشناخت گیج بهش نگاه کرد و گفت:
€آقای جئون....چی شده؟
که کوک به در حیاط و کلیدا اشاره کرد
€اهان درو باز کنم؟
کوک سرشو تکون داد
درد کمرش هرلحظه بیشتر میشد و نمیتونست تحمل کنه
€باشه
پسربچه در حیاط رو باز کرد و کوک انقدر ترسیده بود که بدون توجه بهش فقط کلیدو گرفت و در رو بست
و به سمت عمارت دوید
در ورودی رو تند باز کرد که جیمین با نگرانی از پله ها پایین اومد و به سمتش دوید :
~کوک چی شده؟
کوک رو زانوهاش افتاد و بدون حرف فقط گریه کرد
جیمین اروم تکونش داد:
~کوک...عزیزم...چی شده؟...
چشمش به دست کوک که روی کمرش بود افتاد
هودیشو بالا زد و جای گاز رو دید که خونریزی کرده
با بهت گفت:
~جونگکوک....
اما کوک بی انرژی چشماش روی هم افتاد و بیهوش شد:
~کوووک....چی شدی؟....کوکی....چشماتو باز کن
جیغ زد:
~کوووووک
کوکی رو براید استایل بغل کرد و جوری تو ماشین گذاشت که به زخمش فشار نیاد
با عجله به خونه برگشت و ریموت رو برداشت
ماشین رو روشن کرد و به سمت کلینیک دکتر جانگ رفت

با سرعت ماشینو پارک کرد
کوک رو تو بغلش گرفت و به طرف اتاق دکتر رفت
منشی با دیدن یه هیبرید سریع بلند شد و دکتر رو صدا زد
هوسوک فوری روپوش پزشکیش رو پوشید و از اتاقش رفت بیرون :
¤چی شده؟
₩یه بیمار بدحال دارید
به اتاق معاینه رفت و بانی رو دید که بی هوش رو تخت افتاده و پسر موصورتی نگران بهش نگاه میکنه
اونا همون دوتاپسر دوست داشتنی بودن که ته و یونگی دیشب راجبشون حرف میزدن
فوری خودشو بهشون رسوند و رو به پسر مو صورتی گفت:
¤مشکلش چیه؟
پسر همونطور که اشکاشو پاک میکرد گفت:
~زخمی شده
هوسوک هودی بانی رو بالا زد و جای زخم رو دید
زیاد عمیق نبود
اما خونریزی زیادی داشت

ووت یادتون نره⭐
نظرتون راجب پارت؟
بازم گند زدم؟😨😩

my bunny🐰Where stories live. Discover now