🐇love🐰

10.8K 1.3K 59
                                    

جیمین همونطور که رو چمنا غلت میخورد متوجه شد چند نفر بهشون زل زدن
آروم به کوک نزدیک شد و گفت:
~کوکی....امم ...برگردیم خونه
کوک سعی کرد جلوی خندیدنش رو بگیره و بعد چشماشو گرد کرد:
_چی شده که اینو میگی؟...خودت خواستی بیایم شهربازی:(
جیمی چشاشو تو کاسه چرخوند و گفت:
~چند نفر یه جوری بهمون زل زدن...بهتره برگردیم
کوک به خاطر ترسیدنش به سکسکه افتاد :
_وا...واقعا؟...با...باشه....بریم
جیمین کلاه کوک رو برداشت و همونطور که اونو رو سرش مرتب میکرد گونشو نوازش کرد:
~عزیزمم...آروم باش....من پیشتم....اول بهتره این کیوتارو بپوشونیم
بعد به گوشاش اشاره کرد
_اممم....باشه
جیمین وقتی فهمید اونا حواسشون نیست دست کوک رو کشید و از اونجا دور شدن
وقتی تو ماشین نشستن نفس راحتی کشید و گفت:
~خیالم راحت شد...کوک....اصلا نمی تونم ببینم کسی اذیتت می کنه
کوک لبخند خرگوشی زد و با مهربونی به جیمین گفت:
_جیمینا...تو دوست خیلی خوبی هستی
~تو هم همینطور عزیزم
و با دستش موهای کوک رو که رو پیشونیش افتاده بود کنار زد
کوکی که آروم شد به طرف خونه راه افتادن
وقتی رسیدن کوک با خستگی تلو تلو خورد و خودشو رو کاناپه پرت کرد:
_جیمین ....خیلی خستم...اممم
بعد با کیوتی خمیازه کشید
جیمین به قیافه دوستش نگاه کرد و از شدت بامزه بودنش لبخندی رو لبش نشست:)
به سمتش رفت و کمکش کرد و اونو تا اتاقش برد
کمک کرد رو تخت دراز بکشه و روبهش گفت:
~جونگ کوک ...من میرم بیرون ...اگه تونستی لباساتو عوض کن
بعد خم شد و پیشونیشو بوسید
~شب بخیر کوکی
کوک تو خواب و بیداری خمیازه ای کشید و گفت:
_شب بخیر جیمینی
از اتاق بیرون رفت و در اتاق خودش رو باز کرد
با خستگی لباساشو عوض کرد و رو تخت دراز کشید
بالشتو بغل کرد و چشماشو بست
اون واسه اینکه کوک اجازه بده کنارش بمونه بهش گفته بود یه مشکلی براش پیش اومده
میدونست کوک دوست نداره تنها باشه و این از برق چشماش موقع اومدنش مشخص بود
جیمین هرکاری میکرد تا دوست خوبش همیشه لبخند بزنه ...مثل خودش....اون تو زندگیش خوشحال بود
____________________________

از وقتی برگشته بودن خونه یونگی پشت سر هم غرغر میکرد و مثل برج زهرمار شده بود(ببشید:( ‌)
اینکه چرا اون لحظه تهیونگ صداش زده و حواسشو پرت کرده و باعث شده دیگه اون پری دریایی رو نبینه
اون طرف قضیه تهیونگی بود که از شدت کیوتی اون بانی گیج شده بود و با خودشم درگیری داشت و اینکه دیگه قرار نبود اونو ببینه باعث میشد همین الان بخواد سرشو به دیوار بکوبه
صدای غرغر کردنای یونگی رو مخش بود واسه همین داد زد:
_یووونگییی....محض رضای فاک دو دقیقه اون دهن مبارکت رو ببند
°لعنتی....دیگه نمیتونم اون پری رو ببینم...چرا نمیفهمیییی؟
_فااااک....میدونم....چه کار کنم حالا؟...انگار من خیلییی خوشحالم و میتونم اون بانی رو ببینم:/
نامجین و هوسوک با چشای گرد و دهن باز نگاشون میکردن
نامجون ضربه ای به کمر هوسوک زد:
+اینجا چخبره؟...بانی...پری...اینا چیه؟
هوسوک همونطور که رو کاناپه لم میداد آه پر افسوسی کشید و گفت:
¤تو شهربازی وقتی شما رفتید ترن هوایی ته و یونگی دوتاپسر رو دیدن و انگار ازشون خوششون اومده...ولی...وقتی ته یونگی رو صدا زد تا باهاش حرف بزنه اونا رفتن....الانم که میبینی
نامجین با لکنت رو به ته گفت:
+واااووو....تو...از....یه...یه نفر....خوشت اومده؟
بعد رو به یونگی داد زد:
+توهم؟
که همزمان با هم جواب دادن:
_°خیلی کیوت بودن
نامجون نفس عمیقی کشید و همونطور که دست جین رو کشید و اونو بغل کرد گفت:
+داستان پری و بانی چیه؟
هوسوک همونطور که با چندش بهشون نگاه میکرد با یه لحن لوس گفت:
¤یونگی بهش میگه پری چون واقعا خوشگلهههه و نازه
ته هم میگه بانی چون یه هیبرید خرگوشه و خیلی کیوت و دوست داشتنیه♡-♡
نامجون هنوز تو شوک بود و البته نگران واسه همین رو به دوتاشون گفت:
+شماکه....اونارو...واسه یه شب ....نمیخواین؟
ته با ناراحتی به نامجون نگاه کرد:
_هیونگ....توکه میدونی ما محتاج سکس و رابطه نیستیم:(
نامجون سعی کرد بهتر منظورشو به ته بفهمونه:
+اوه نه تهیونگ...منظورم این نیست
شما میگید اونا خیلی خوشگل بودن
خب...
مطمئنید اونارو میخواید؟
شاید....
فقط محو زیباییشون شدید
منظورمو میفهمی؟
که اینبار یونگی گفت:
°آره نام....مطمئنیم
من نمیگم عاشقش شدم
نمیگم خیلیییی دوسش دارم
فقط...
اون...
یه کاری با قلبم کرد
اون حتی بهم نگاه نکرد...
ولی خب...
میدونم که یه حس گنگ بهش دارم
نامجون با یه لبخند که چال گونه هاش رو مشخص میکرد رو به ته و یونگی گفت:
+امم...امیدوارم این حستون به یه عشق عمیق تبدیل بشه
جین با دیدن چال گونه های دوس پسرش ریز خندید و گونشو بوسید
که نامجون چنگی به کمرش زد
یونگی با کلافگی رو به ته گفت:
°از کجا میخوای پیداشون کنی؟.....اصلا....اونا که برده ی ما نیستن که اونارو واسه خودمون نگه داریم....شاید وقتی مارو ببینن اصلا از ماخوششون نیاد
ته کلافه به موهاش چنگی زد و لپشو باد کرد:
_نمیدونم هیونگ...الان هیچی نمیدونم...بعدا راجب این حرف می زنیم ...الان باید برگردم خونه...خیلی خستم
با این حرف ته، یونگی هم بلند شد و قرار شد که ته رو به خونه برسونه
هوسوکم موبایلشو از روی عسلی کنارش برداشت و بعد از خداحافظی از خونه زد بیرون..
تا خونش خیلی راه نبود
دقیقا خیابون کناری
با رفتنشون نامجون جین رو محکم بغل کرد و گردنش رو بوسید:
+ که قراره امشب رو کاناپه بخوابم....هوم؟
بعد جین رو روی کاناپه هل داد و روش خیمه زد:
+تو دوس نداری ددی کنارت بخوابه؟
جین با شنیدن ددی گفتن نامجون لباشو رو لباش کوبید و شروع کرد به بوسیدنش
یه بوسه ی خیس
بوسه ای که بعد چندثانیه باعث شد نامجون همونطور که پاهای جین دور کمرش حلقه شده بود و با زبونش نقطه به نقطه ی دهنش رو کشف میکنه در اتاق رو باز کنه و جینو رو تخت بندازه
هودیشو از تنش دراورد و جین با دیدن بدن بی نقص و عضله ای و مردونه دوس پسرش لبشو گاز گرفت و خودشو رو تخت بالا کشید
که نامجون آروم به سمتش رفت و شروع کرد به بوسیدن گردن سفید رنگ و شیشه ای عشقش
جین با آه عمیقی بی اخیار گردنش رو به عقب خم کرد
تا به نامجون واسه بوسیدنش بیشتر فضا بده
نامجون دستشو از سینه تا بین پاهای جین کشید و یه دفعه بین پاهاش رو چنگ زد که جین با آه بلندی صداش رو آزاد کرد
نامجون لب زد:
+بیبی هورنی من
بعد به جین کمک کرد تا لباساشو دربیاره
وقتی بدن لخت و بدون لباس جین رو دید مثل همیشه بدون مکث به سمت لباش رفت و همزمان با بوسیدنش نوک سینش رو بین دوتا انگشتش گرفت و فشار داد که جین دستشو رو دستش گذاشت و میک محکمی به لباش زد
دستشو به سمت شلوار نامجون برد و زیپشو پایین کشید و با دستش از رو باکسر به دیکش چنگ زد که نامجون کمرشو بین دستاش گرفت و لباشو تا ترقوه برجستش سر داد و مکید
نامجون خودشو عقب کشید و شلوارشو دراورد
که جین اونو رو تخت هل داد و دیکشو تو دستش گرفت و اونو تو دهنش برد
شروع کرد به ساک زدن
نامجون با حس داغی دهن جین دور دیکش سرشو عقب برد و آه مردونه ای کشید:
+فاااک....بیبی....همینه
جین که دید نامجون با هر حرکتش چجوری لذت میبره به کارش سرعت داد و زبونشو رو کلاهک دیکش کشید که نامجون چنگی به موهاش زد
+کافیه بیبی...
بعد کمر جین رو گرفت و اونو زیر خودش کشید
با نوک انگشتاش قسمت داخلی روناشو نوازش کرد و بعد شروع کرد به مکیدنشون
دیک جین هارد شده بود و پریکام ترشح میکرد
زبونشو روش کشید که جین با اهی کمرش رو قوس داد
پاهای جین رو تو شکمکش جمع کرد و حفره تنگ و صورتی رنگشو لیسید و زبون زد:
*آههه....ددی...امم...میخوام...آههه
+بیبی هورنی...اممم...چی میخوای؟...به ددی بگو
جین همونطور که نفس نفس میزد گفت:
*امم....دیکتو...اونو تو خودم میخوام
+اوکی بیبی می تونی دیک ددی رو داشته باشی
بعد یکم از لوب رو روی سوراخش ریخت و دیکشو داخل هل داد که جین با آه عمیقی دستاشو رو عضلات شکم نامجون کشید
نامجون رو جین خم شد و شروع کرد رو سینه و گردنش کیس مارک زدن و همزمان تو سوراخ تنگ جین میکوبید:
+آهه بیبی ...تو هر روز تنگ تر میشی....فااک....
*آههه ددی....فاک می هاردر...آههه
نامجون با شنیدن اه و ناله جین تند تر تو سوراخش کوبید و به پروستاتش ضربه زد:
*آههه ددی...همونجا...آههه
نامجون روش خم شد و گردنش رو محکم گاز گرفت
بعد چند دقیقه جین بدون اینکه خودشو لمس کنه به کام رسید و آبش با شدت رو شکمش پاشید
نامجون با دیدن این صحنه انگشتشو رو سینه جین کشید و کام جین رو لیسید
و با حس کردن حرکت جریان خون به سمت پایین تنش محکم تر ضربه زد و به کام رسید
خودشو کنار جین انداخت و اونو تو بغلش کشید و روی موهاشو بوسید :
+عشقم...عالی بودی....خیلی دوست دارم
جین آروم چرخید و سرشو رو سینه نامجون گذاشت:
*تو هم خیلیییی عالی بودی ددی ...منم خیلی دوست دارم
بعد آروم چونه نامجون رو بوسید

ووت یادتون نره⭐
اگه پارت رو دوست داشتید کامنت بزارید💜

my bunny🐰Where stories live. Discover now